پارت ۹

334 97 67
                                    


با اخم هاي تو هم ، روي تخت نشسته بود و به چانيولي كه داشت از توي يخچال كوچيكش يخ بيرون مياورد ، خيره شده بود.
_‌ با اون گوشاي درازت بيشتر شبيه يه احمق كله پوكي!

عمدا بلند گفت تا چانيول بشنوه!
اون باعث شده بود كه آبروش پيش خانواده اش بره و بخاطر افتضاحي كه به بار اورده ،‌خجالت بكشه.
اما چانيول بدون هيچ عكس العملي ظرف يخ رو روي ميز گذاشت و كنارش نشست.

_ لباستو دربيار!
بدون اينكه نگاهش كنه گفت!
_‌ نميتوني بهم دستور بدي!
_ اينجا اتاق منه ، و هرجور دلم بخواد ، به هركسي كه بخوام دستور ميدم!
و اينبار با حرص بيشتري دستش رو سمت لباسش برد و توي يك حركت از تنش بيرون كشيد.
بكهيون شوكه به عقب پريد و آرنجش مانع اين شد كه كاملا دراز بكشه.

_‌ميبينم تو اين كارا خيلي حرفه اي عمل ميكني پارك يول!
نگاه كجي بهش انداخت .
چند تا از يخ هايي كه اورده بود رو توي حوله پيچيد و روي شكمش گذاشت.
از سردي بيش از حد يخ ها ، ازجا پريد.

_ ياااا ! دقيقا داري چيكار ميكني؟ كي بهت گفته با اين كار ، دسته گلت از روي بدنم پاك ميشه؟
فشار دستش رو بيشتر كرد و حوله رو تا وسط قفسه ي سينه اش بالا كشيد.

_‌هنوزم اصرار داري كه من يه احمقم؟ حتي چيز به اين سادگي رو هم نميدوني!
بخاطر سرمايي كه روي نقطه به نقطه ي بدنش در حال حركت بود ،  مور مورش ميشد.
لبش رو گاز گرفت و پلك هاش رو محكم روي هم فشار داد.
چانيول با تاسف سرش رو تكون داد و حوله رو به سمت گردنش هول داد.

با حس قلقلكي كه حوله به بدنش ميداد ، ناخود اگاه ، ناله ي خيلي ريزي از بين لباي چِفت شده اش در رفت.
كه خيلي سريع متوجه كاري كه كرده بود شد و صداش رو قطع كرد.
با دهان باز داشت حركات غير ارادي رئيس بيون رو نگاه ميكرد.
بدنِ سفيدِ نرمي كه زير دست هاش ميلرزيد و بخاطر سردي كمپرس يخ ، گه گاهي پيچ و تاب ميخورد ، شبيه فيلم هاي پو*ني بود كه يواشكي وقتي نوجوان بود ميديد .

بكيهون همچنان چشم هاش بسته بود و ناله هاي خيلي ريزي از توي گلوش بيرون ميومد.
دست خودش نبود ، اما حركات آهسته و با احتياط پارك يول ، باعث ميشد  به خودش بلرزه و حس خاصي بگيره.

با ديدن پلك هاي بسته ي بيون و اينكه حواسش اينجا نيست ؛ خواست كرم بريزه و اذيتش كنه.
حوله رو از روي شونه اش برداشت و تا بكهيون بخواد چشم هاش رو باز كنه ، دست سردش رو روي سينه اش گذاشت و فشارش داد.
و باز بكهيونِ شوكه ، تعادلش رو از دست داد و اينبار كاملا دراز كشيد .

نفس نفس ميزد و عصبي از رفتار ناپسند پارك يول ميخواست با مشت توي فكش بكوبه.
_ مگه من با تو شوخي دارم؟ احمقي؟
مغزش ارور داد .
( بيون بكهيون ؛ ديگه داري حدتو رد ميكني!)
خيلي سريع پاهاش رو دو طرف بدن بكهيون گذاشت و روي شكمش نشست.

When I See UWhere stories live. Discover now