𝕀nvitation

923 265 59
                                    

دعوت!

و باز هم صدای در زدن بلند شد
این بار انگار فرد پشت در میخواست در رو از جا بکنه که انقدر محکم در میزد!
البته حق داشت
روی هر کسی در رو همینقدر بی تفاوت ببندن، قطعا عصبانی میشه...

+در رو باز کن پسره خنگ!
حالا به من میگی خیالی؟؟

جونگ کوک با شنیدن صدای تهیونگ دوباره به در بسته شده نگاهی انداخت، خیال که دیگه انقدر صدا نداشت؟
یا حداقل هیچ خیالی عصبانی نمیشه،
پس شاید واقعا تهیونگه...

جونگ کوک در حالی که نصف بدنش رو پشت در قایم کرده بود، آروم در رو به روی تهیونگ باز کرد...
با خجالت نگاهی به پستچی جوان انداخت و زمزمه کرد:

-ته ته هیونگ؟

+اگه قرار نیست در رو توی صورتم بکوبی، باید بگم بله! خودم هستم...

تهیونگ با خشم پنهانی رو به پسرک گفت و کمی جلوتر اومد

+میتونی باهام بیای بیرون؟
لازمه باهات صحبت کنم

چشمای جونگ کوک شروع به سوختن کردند، داشت گریه میکرد؟
این لحن انعطاف ناپذیر تهیونگ خبر از این میداد که قراره حسابی بخوره تو پرش!
واقعا باید باهاش بیرون میرفت؟

+برای چی بِر و بِر منو نگاه میکنی پسرِ خنگ؟!
بدو حاضر شو...

تهیونگ با کلافگی به جونگ کوک پرید و روی پاهاش جابجا شد...
جونگ کوک با دیدن کلافگی هیونگش، کمی مضطرب شد و سریع کلمات رو پشت هم چید...

-سلام هیونگ! خوشحالم از دیدنت!
اتفاقا منم دلم میخواست که الان برم بیرون و توی این بارون قدم بزنم، ممنون که دعوتم کردی
همین الان آماده میشم...

پسرک بعد گفتن این جمله ها سریع توی خونه پرید و بدون دعوت کردن تهیونگ
باز هم
تپ!
در رو توی صورت پستچی جوان بست!

**✿❀ ❀✿**

𝙈𝙧. 𝙋𝙤𝙨𝙩𝙢𝙖𝙣࿐Où les histoires vivent. Découvrez maintenant