-پس به فکرمی ؟
+کسی چنین حرفی نزد اقای کیم .روحیه انسان دوستانم باعث شد که اینو براتون بیام اگ نمیخورید ..
-اروم باش .میخورم ممنونم
کوک لبخندی زد و دوباره پشت میزش نشست .ته تا زمانی اونجا نشست که دیگه هوا تاریک شده بود .
+اقای کیم دیگه ساعت ۱۰ شب شده .برو و استراحت کن .
-اوه چقدر زودگذشت .ممنونم برای امروز .
+چرا تشکر میکنی؟
-برای اینکهگذاشتی حضورتو کنار خودم حس کنم ..گل زیبای من
+این.. این چه حرفی بود ..
-نمیتونی حدس بزنی چقدر خوشحالم
+از چی ؟
-از بودن کنار تو.. از بوییدن عطرت..از دیدن لپ های گل انداختت ..از شنیدن صدات موقع صحبت کردن ..کافی نیست؟
+شما باید برید اقای کیم ..
-شبت بخیر ..
+شب بخیر .
ته با لبخند از کافه بیرون رفت و سمت سوییت رفت .امشب میتونست تا خوده صبح بخاطر امروز خوشحالی کنه و از شوق اشک بریزه .
.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~
(روز پنجم؛رز سفید )
"برای عزیزترینم
جونگ کوک عزیزم !
همونطور که گفتم دیروز روز فوق العاده ای برای من بود
تو کنارم بودی و تورو کنار خودم حسمیکردم
اینو بدونکه تو واقعا زیبایی ..
-v "
( ۴ ساعت بعد -کافه)
۵ دقیقه ای میشد که ته به کافه اومده بود و کوکی درحال اماده کردن قهوه اش بود .بعد از چند دقیقه قهوه اماده شد و روی میز ته قرارش داد
+نوش جان
-جونگ کوک
+بله؟
-اون دسبند برات مهمه؟
کوک این پا و اون پا کرد بعد از چند لحظه مکث حرف زد
+بله..هدیه مادربزرگمه .
ته از کیفش جعبه ای دراورد و جلوش گذاش
-دادم درستش کردن
+میدونم..نه ینی ممنونم
-پس نامه هامو میخونی؟
+نه ..معلومه که نه .
تهیونگ لبخندی زد
-باشه ..
اونروز هم مثل دیروز تا شب توی کافه بود و بعد رفت
.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~
روزا ها میگذشت و کار تهیونگ شده بود صبحا گل خریدن و نوشتن متن برای جونگ کوک و گذروندن وقتش توی کافه تا شب تا اینکه یه روز با خودش کنار اومدن و فهمید حسش به کوکی بیشتر از دوست داشتنه برای همین تصمین گرفت تا بهش اعتراف کنه .
(روز سی ام ،روز بدون رُز)
(از دید کوکی )
اونروز صبح با هیجان به کافه رفتم تا سی امین نامه رو بردارم و گل رو توی گلدون بزارم .با نهایت سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم به کافه ولی هرجارو که نگاه کردم خبری از گل یا نامه نبود .اتفاقی برای تهیونگ افتاده؟ با ناراحتی و ذهن درگیر از لباسهای بیرونموبا لباس کار عوض کردم و تا از رختکن بیرون اومدم دسته گل پر رز قرمز روی میز دیدم ..اولش جا خوردم شاید ۱۰۰ تایی توش گل رز بود..ته از پشت دیوار بیرون اومد و بعد از برداشتن دسته گل سمتم اومد
-این برای توئه ...
+ممنون ..من منتظره نامه بودم.
-نامه هامو میخوندی ..میدونستم ..ولی امروز خودم حرفامو بهت میزنم .
گلو کنار گذاشت و نزدیک تر اومد
-جونگ کوک من ..روز اول چشمام روی تو بود و توجهی به قلبم نداشتم ..روزدوم تمام مغزم تو بودی ..روزسوم همه کارم به تو مربوط بود و روز چهارم تا الان قلبمه که برای تو میتپه..
تو باعث شدی تا دنیارو بهتر ببینم .درک بهتری از عشق داشته باشمو شجاع تر بشم .
اینجام تا بگم با من قرار بزار ...همدم تک تک لحظه هام شو.برای من بخند .برای من زندگیکن و به من عشق بده .حتی نمیتونمبا کلمات توصیف کنم چقدر دیوانه وار عاشقتم ...عشق منو قبول میـ..
+قبولمیکنم کیم تهیونگ ..
بعد از حلقه کردن دستام به دور گردنش لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و فقط صدای دست ها و خوشحالی مردم اطرافم رو میشنیدم..رویاهای من به حقیقت پیوست و کیم تهیونگ شد مرد ابدی من ..
پایان:)
دوسش داشته باشین باشه؟♥️
YOU ARE READING
The writer ✍️🏻
Fanfictionخلاصه :تهیونگ يه نويسنده معروفه كه بعد از دوسال قرنطينه اولين فن ميتينگشو گذاشته و اونجا پسري ساده ولي زيبارو ملاقات كنه و بنظرتون بعدش چي ميشه؟ كاپل: تهکوک(ویکوک) ژانر:زندگي روزمره،هپي اند .