خاموشی خورشید رویا

410 106 28
                                    


چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش

هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش


بخش چهاردهم: خاموشی خورشید رویا

همه چیز براش رویایی بود. اینکه دستش اسیر دست‌های ییبو باشه، براش لذت‌بخش بود.

ییبو داشت بدن مرد بزرگتر رو می‌پرستید. بوسه‌هایی که بر روی صورتش گذاشته میشد، آرامش‌بخش‌تر از هر چیزی بود. ییبو در حال پرستیدن مرد بود.

انگشت‌های ییبو رسالت رو تموم کرده بودند. تمام دکمه‌های پیراهن مرد بزرگتر باز شده بود. ییبو نگاهی به صورت جان انداخت. احساس می‌کرد استرس داره و درکی از دلیلش نداشت.

ییبو دوباره بوسه‌هاشو از گردن شروع کرد. وقتی به سینه رسید، با چیزی که دید احساس کرد نفسش در نمیاد. دستاش به لرزه افتادند. انگار صداشو از دست داده بود.

جان هم درست بر روی سینش یک زخم داشت. ییبو با تعجب به چشم‌های نگران و ترسیده جان نگاه کرد و فقط تونست بگه:

جان‌گا!

جان دست ییبو رو گرفت. بر روی زخمش گذاشت و گفت:

طاقت نداشتم تو تنهایی این زخم رو بر روی سینت داشته باشی.

: تو چیکاری کردی جان؟ تو با خودت چیکار کردی؟

جان بر روی تخت نشست. صورت ییبو رو قاب گرفت و گفت:

هیس... چیزی نیست.

ییبو زخم سینه مرد رو لمس کرد و بعد در حالی که سعی می‌کرد گریه نکنه گفت:

این چیزی نیست؟ این حتی از زخم منم بدتره... تو رویاهات این زخمو دیده بودی آره؟ برای همین خواستی داشته باشیش؟ چرا جان‌گا؟

جان لب‌هاشو بر روی لب‌های ییبو گذاشت. آروم بوسید اما ییبو باهاش همکاری نمی‌کرد؛ برای همین جدا شد و گفت:

تو توی تاریک‌ترین نقطه زندگیم وارد رویاهام شدی... وقتی از همه چی برده بودم... تو اومدی و با خودت نور آوردی... نمی‌دونم چقدر ‌گذشت اما دیدم بدون خواب‌هام نمی‌تونم دووم بیارم... هر بار تو حسرت دیدن چهرت داشتم می‌سوختم...

نمی‌ذاشتی ببینمت اما با این وجود قلبتو حس می‌کردم، یک حسی بهم می‌گفت قلبت به شدت پاکه...

وقتی تو خوابم دیدم سوختی، نفهمیدم چیکار دارم میکنم... هر چقدر نوشیدنی می‌خوردم بس نبود... تصویر زخمت واضح‌تر میشد و من بی‌قرارتر... باید یک جوری خودمو آروم می‌کردم... اومدم خونه... یک شومینه بود و یک میله و یک تصویر زخم تو...

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now