سوغاتی آوردی یا الهه؟

340 106 42
                                    


به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانم که دماوند منم



بخش شانزدهم: سوغاتی آوردی یا الهه؟

با همدیگه توی هواپیما نشسته بودند. جان خیلی ریلکس سرش رو به صندلی تکیه داده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. به جز ابرها چیزی به چشم نمی‌خورد.

ییبو هنوز باورش نشده بود جان تصمیم گرفته باهاش بیاد. هر چند تعجب کرده بود و قصد منصرف کردنش رو داشت، اما ته قلبش یک شادی خاص بود.

یک چیزی قلبش رو قلقلک می‌داد. طوری که ناخودآگاه بر روی لب‌هاش لبخند می‌نشست. جان که متوجه لبخند ییبو شده بود، بدون اینکه بهش نگاهی بکنه، گفت:

همیشه وقتی توی خوابم می‌دیدمت، با خودم می‌گفتم یعنی لبخندهات چطوری میتونن باشن؟ با خودم فکر می‌کردم تو فقط ساخته ذهن منی یا یه جایی از این دنیا داری زندگی میکنی؟

: الان که تونستی به رویات در واقعیت برسی، چه حسی داری؟

جان کمی خودش رو جابه‌جا کرد و گفت:

میدونی ییبو من هیچی از تو نمی‌دونستم... من فقط از ته دلم دعا می‌کردم برای یک بار هم که شده، بتونم چهرتو ببینم.

تو هیچ جای این دنیا نبودی... هر چقدر دنبالت می‌گشتم نمی‌تونستم پیدات کنم...

من زندگیم توی درس خلاصه شده بود. هیچ چیز اطرافمو نمی‌دیدم. همه چیز فقط درس و تمرین و ساز.

یک روزی تو حیاط خونمون خوابیده بودم. دقیق یادمه داشتم کتاب آناتومی بدن انسان رو می‌خوندم. با خودم گفتم فقط پنج دقیقه بخوابم.

راستشو بخوای هنوزم نمیدونم چقدر خوابیدم؛ اما اولین دفعه‌ای که توی خواب‌هام ظاهر شدی همون موقع بود.

من حتی چهرتو ندیدم و فقط شیفته اخلاق و رفتارت شدم؛ چیزی که بین اطرافیانم به هیچ عنوان وجود نداشت.

برام متفاوت بودی... همون دفعه اولی که دیدمت یه حسی پیدا کردم. طوری که تا آخر اون روز نتونستم هیچ درسی بخونم... فقط دستم روی قلبم بود...

شب خوابیدم و دوباره دیدمت اما این بار متفاوت‌تر...انگار که باهام قهر بودی... فقط یادمه دستت یه دسته گل آفتابگردون بود... حتی برگشتی بهم گفتی عاشق این گل‌هایی...

میدونی ییبو همون موقع بود که صدات مثل یه لالایی شد برام... آرامش‌بخش بودی...

می‌تونستم هر شب یک خواب راحت‌ رو تجربه کنم...

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now