آدم روی دنیاش شرط نمی‌بنده

272 86 85
                                    


بخش بیست و پنجم: آدم روی دنیاش شرط نمی‌بنده!

*******************

تو نباشی تمام این دنیا

مملو از مردهای بیمار است

تو نبودی اذیتم کردند

زندگی سخت کودک آزار است

*******************

از بودن ییبو خوشحال بود... از داشتنش به خودش می‌بالید...

با هم دیگه وارد خونه شدند. ییبو به محض ورودش با یانلی روبه‌رو شد. دختر از دیدن پسر متعجب و البته ذوق‌زده شد؛ طوری که با صدای نسبتا بلند اسم ییبو رو به زبون آورد.

ییبو با لبخند به دختر نزدیک شد و بعد از بغلش کردنش گفت:

دلم واست تنگ شده بود...

یانلی با ذوق دستش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و گفت:

چقدر خوشحالم اینجایی... وقتی نبودی جان رو نمیشد تحمل کرد. حالا که اومدی امیدوارم آدم بشه.

ییبو خندید و توی دلش ذوق عجیبی پدیدار شد و توی یک لحظه تمام دلخوری که نسبت به جان داشت، از بین رفت.

همراه با جان به سمت اتاقشون رفتند. بلافاصله بعد از بستن در، جان محکم ییبو رو بغل کرد، سرش رو توی گردن پسر فرو برد و گفت:

چه خوبه که اومدی؛ چه خوبه که اینجا هستی...

ییبو لبخندی زد و چندین بار به کمر جان ضربه زد و گفت:

فقط کافی بود بهم یه پیام بدی و بگی که دلت برام تنگ شده. اون موقع با قدرت تله‌پورت میومدم پیشت.

جان به محکمی ییبو رو به خودش فشرد و گفت:

معذرت می‌خوام سرت داد زدم و چند روز جوابت رو ندادم.

: اشکالی نداره جان‌گا. میفهمم مریضی پدرت باعث شده تحت فشار باشی؛ پس مشکلی نیست و بهش فکر نکن.

جان از ییبو فاصله گرفت. به موهای ییبو خیره شد. دستش رو تو موهای پسر فرو کرد و گفت:

مثل 17 سالگیت خوشگل شدی... مثل ییبوی تو خوابمی... ییبوی خودم!

ییبو لبخندی زد. روی تخت نشست و جان رو بر روی پاهاش نشوند:

حالا کودوم بهتریم؟

جان در حالی که یقه ییبو رو مرتب می‌کرد، گفت:

بذار فکر کنم. انتخاب برام سخته!

ییبو با شنیدن این حرف، محکم به پهلوی جان فشار وارد کرد؛ اما جان بدون اینکه خم به ابرو بیاره، به لبخند زدن ادامه داد. ییبو گفت:

نشنیدم جوابت رو جناب شیائو. ممکنه یک بار دیگه بگی؟

جان با شیطنت دستش رو روی لب ییبو کشید و گفت:

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now