"قسمت ششم"

373 71 7
                                    

این روزها حساس‌تر شدم. بیشتر از گذشته دلتنگ می‌شم. بیشتر از گذشته دلم می‌خواد گریه کنم. به راحتی بغض می‌کنم و اشک‌هام زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی روی گونه‌هام سرازیر می‌شن. مثل اینکه قلبم متوجه شده که کم‌کم داره به آخرهاش می‌رسه؛ این روزها بیشتر برای حسرت‌های گذشته بی‌قراری می‌کنه‌. قلبم ترسیده! به همین دلیل برخلاف خواسته‌ی من؛ داره به هر امیدی برای زنده موندن چنگ می‌زنه!

(کیم تهیونگ، شصت و هشت روز قبل از حادثه)

                                       ***

(فلش بک؛ روز جدایی)

صدای دونه‌های تگرگ که محکم خودشون رو به شیشه‌ی ماشین می‌کوبیدن سکوت فضای تاریک و خفقان‌آور اتاقک ماشین رو می‌شکست. سرش رو به شیشه‌ی پنجره تکیه داده بود و بدون تکون دادن مردمک‌هاش به تابلوی فرودگاه زل زده بود. حتی غرش بلند رعد و برق هم نتونست اون رو از این حالت سکون دردآور دربیاره. درست شبیه یه مجسمه‌ی مرمری شده بود؛ یه مجسمه تو دوره‌ی رنسانس. شاید درست‌ترش تندیس داوود بود. تو صورتش حسی نبود ولی عمیق‌تر که بهش خیره می‌شدی چشم‌هاش مغموم به‌نظر می‌رسید. مثل مجسمه به یه گوشه زل زده بود و به‌نظر می‌اومد که عمیقا در حال تفکره، درحالی‌که هیچ چیزی در ذهنش نبود. کشتی‌های خالی افکارش در اقیانوس نیلی رنگ ذهنش شنا می‌کردن و امواج طوفانی هر از گاهی به بدنه‌ی زخمیش شلاق می‌زدن. برای رهایی از حس تنهایی که گریبانش رو گرفته بود؛ رادیوی ماشین رو روشن کرد و این واقعا مضحک بود که توی این وضعیت، یه آهنگ شاد فانک مربوط به  دهه نود میلادی در حال پخش بود. با دست راستش به جون انگشت‌های دست مخالفش افتاده بود و به‌طرز وحشیانه‌ای زخمشون می‌کرد. قطرات بارون و بخار شیشه باعث شده بودن که ساختمون فرودگاه بین‌المللی سئول کم‌کم از نظرش پنهون بشه. بدون اینکه تغییری توی وضعیتش ایجاد کنه؛ گوشیش رو از روی پاش برداشت و اولین شماره‌ی توی لیست مخاطب‌هاش رو گرفت. یه بوق؛ دو بوق؛ بوق سوم... توقع نداشت که از فرد پشت خط جوابی دریافت کنه ولی در کمال ناباوری قبل از بوق آخر تماس وصل شده بود.
مجسمه‌ی مرمری نه صداش می‌لرزید و نه استرس داشت. درست مثل مریضی شده بود که دُز زیادی از داروی بیهوشی رو مصرف کرده و حالا که به هوش اومده ناهشیار و منگه. با لحنی که عاری از هر گونه موج کوتاه و بلند ناشی از هیجانی باشه گفت:" فقط خواستم برای بار آخر صدات رو بشنوم."
صدای نفس‌های عصبی مرد رو به‌وضوح می‌شنید و ستون‌های قلبش به رعشه می‌افتادن. می‌دونست که نباید با دلِ شکسته و رنجور جونگکوک این‌طوری تا کنه، نباید وقتی خودش طناب پوسیده‌ی این رابطه رو با دندون پاره کرده دوباره جونگکوک رو هوایی کنه، ولی مگه دل حرف حساب حالیش بود؟ بالاخره صدای گرم جونگکوک پشت خط پیچید. صدای جونگکوک عطر داشت و تهیونگ با نفس عمیقی بوی قهوه تلخ رو توی ریه‌هاش کشید. جونگکوک با عجز و ناله گفت:" چرا انقدر دوست داری عذابم بدی؟"
پوزخند کم‌رنگی زد و نگاهش رو از قطرات بارون روی شیشه به قطرات خون روی دستش داد:" من بیشتر از تو عذاب می‌کشم آپولون!"
جونگکوک با صدای بلندی خندید. از اون خنده‌هایی که درد داشت. دردی که درست مثل شیشه‌ای بود که تا عمق توی استخونت فرو می‌رفت. کمی طول کشید تا تهیونگ بفهمه اون تلخ‌خنده‌ها تبدیل به بغض دردناکی شدن. تهیونگ درست مثل یک کتاب جونگکوک رو از بر بود و حالا تشخیصش سخت نبود که جونگکوک بی‌صدا اشک می‌ریزه و داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا با صدای بم و مردونه‌اش این قضیه رو انکار کنه:" هنوزم دیر نیست ته! فقط باهام بیا؛ بیا از این کشور بریم. بیا..."
گیج و منگ بود. سر از اتفاقات اطرافش در نمی‌آورد. سرگیجه و حالت تهوع امونش رو بریده بود. صدای جونگکوک میون صدای اون آهنگ مضحک گم شده بود. حالش درست شبیه کسی بود که خبر مرگ عزیزترین فرد زندگیش رو شنیده و وارد شوک شده. نه می‌تونست بشنوه، نه قدرت تکلم داشت. حتی بیناییش هم کم‌کم به سمت تاری می‌رفت. تهیونگ هنوز نمی‌دونست که چه مصیبتی به سر زندگیش اومده. جونگکوک وطن تهیونگ بود، خاک گلدونش بود، و حالا با رفتنش تهیونگ آواره می‌شد و جوونه‌ی قلبش خشک می‌شد:" ما دیشب حرف‌هامون رو زدیم کوک."
صدای نفس‌های عمیق مرد رو می‌شنید. نفس‌هایی که براش درست مثل نت‌های موسیقی مورد علاقه‌اش بود. یه قطعه موسیقی از بتهوون. شاید هم کلودیوآرائو.
دقیق یادش نمی‌اومد که موسیقی مورد علاقه‌اش کدوم بود ولی نفس‌های مرد، اون قطعه‌ی بی‌نظیر رو توی ذهنش تداعی می‌کرد. بالاخره نفس‌های عمیقش به پایان رسید. این یعنی تلاش مرد برای کنترل خشمش تا حدی موفق بوده:" پس واقعا تصمیمت رو گرفتی نه؟"
پوزخندی به صدای دلش که می‌گفت من حتی نمی‌دونم تصمیمم چیه زد و با صدای مبهمی گفت:" اوهوم!"
جونگکوک با عجز گفت:" پشیمون می‌شی ته!"
ظاهرا اون داروی بیهوشی داشت در سرتاسر بدنش کشور گشایی می‌کرد. دستش شل شد و آروم کنار بدنش سر خورد. گوشیش کف ماشین افتاد و چه حیف که جونگکوک از شنیدن آخرین جمله‌ی تهیونگ برای همیشه محروم موند:" من همین الانش هم پشیمونم آپولون! "

SENATOR┼Where stories live. Discover now