(سئول؛ مراسم سوگواری پارک جیهون و همسرش پارک یونگسان)
صدای همهمهی افرادی که بعد از ادای احترام به تابوتهای چوبی از اتاق خارج میشدن توی سرش منعکس میشد. بوی عودهای معطر، گلهای داوودی سفید و قاب عکسهای بزرگی که روی دیوار نصب شده بودن هم نمیتونستن اون رو با واقعیت مواجه کنن. واقعیت تلخی که به یکباره روی سرش آوار شده بود. کت و شلوار سیاهی رو تنش کرده بودن. نوارهای سفید رنگی که روی بازوش قرار داشتن نشون میدادن که اون صاحب این مراسم عزاداریه.
پای راستش رو دراز کرده بود و آرنجش رو به زانوی چپش تکیه داده بود تا برای اطرافیانش یک منظرهی ترحمآمیز بینقص رو ایجاد کنه. سرش سنگین شده بود، زبونش برای حرف زدن نمیچرخید و صداهای نامفهوم اطرافش براش آزاردهنده شده بودن. نگاهش بهجز عکس قاب شدهی مادرش جای دیگهای رو نمیدید. همه چیز براش در هالهای از ابهام فرو رفته بود. احساس سرما میکرد و قلبش ثانیه به ثانیه ضعیفتر از قبل به تپش در میاومد.
جرئت پلک زدن نداشت. میترسید که چشمهاش رو ببنده و عکس مادرش رو هم ازش بگیرن. حتی نمیتونست به خاطراتی که با همدیگه داشتن فکر کنه. ذهنش پر از پوچی بود!
در گوشهی دیگه سالن دوتا برادر نشسته بودن و با افسوس به حال و روز دوستشون نگاه میکردن. اونها هم درست مشابه همین غم رو تجربه کرده بودن. غم از دست دادن پدر و مادر؛ ولی نمیدونستن که چطوری باید به جیمین دلداری بدن. پسری که به شدت وابسته مادرش بود و همیشه این مسئله رو پشت خندهها و شیطنتهاش پنهان میکرد تا ضعیف بهنظر نیاد. حالا چطوری باید مرهم قلب زخمی جیمین میشدن، اونم وقتی که اون پسر همیشه خودش مرهم زخمهاشون بود؟
با غم، نگاهش رو از صورت رنگ پریده جیمین گرفت. گرهی کرواتش رو کمی شل کرد و به زمین چوبی که روش نشسته بودن زل زد.
"فکر کنم از اینجا ببریمش بهتر باشه." تهیونگ با صدای آرومی زیر گوش برادرش زمزمه کرد و منتظر تاییدش باقی موند.
نگاهش رو از زمین گرفت و به چشمهای نمناک تهیونگ دوخت. آه عمیقی کشید و بالاخره از جاش بلند شد:" میرم پالتوشو بیارم."
قدمهای جین رو با نگاهش دنبال کرد و بعد از خروجش از سالن دوباره به جیمین نگاه کرد. نفس عمیقی کشید تا بغضی که در حال خفه کردنش بود بهش اَمون بده. خودش رو سمت جیمین کشید. روی زانوهاش نشست. دستش رو روی شونهی پسر قرار داد و به آرومی زمزمه کرد:" بیا بریم خونه."بالاخره نگاهش رو از تابلوی مقابلش گرفت و با خستگی به چشمهای سرخ تهیونگ خیره شد. دلش میخواست فریاد بزنه و بپرسه کدوم خونه؟ ولی نای صحبت کردن نداشت. از زمانی که این خبر رو مثل سیلی توی صورتش کوبیدن، شوکه شده بود. نه حرفی میزد و نه اشکی میریخت.
تهیونگ به آرومی زیر بازوش رو گرفت و بلندش کرد. بدن جیمین مثل یه پر سبک و بدون تعادل شده بود. قبل از اینکه روی زمین سقوط کنه محکم نگهش داشت و با اومدن جین پالتو رو روی شونههای نحیفش انداخت. جین هم بازوی دیگه پسر رو گرفت و به همراه تهیونگ اون رو سمت خروجی ساختمان بردن. یونگی با دیدن پسرها بلافاصله چتر توی دستش رو باز کرد و بالای سرشون نگه داشت. بارون شدت بیشتری گرفته بود و باریکههای آب روی زمین جاری شده بودن.
در ماشین رو بست و با سرعت سمت در راننده دوید. پشت فرمون نشست و بخاری رو روشن کرد. آینه رو روی صورت جیمین تنظیم کرد و با دیدن صورت بیحالش که سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشته بود اندوه عظیمی به قلبش هجوم آورد. شمارهی جونگکوک رو لمس کرد وماشین رو روشن کرد. با جواب دادن فرد پشت خط فرمون رو چرخوند و با صدای گرفتهای جونگکوک رو از اوضاع مطلع کرد:" من پسرا رو بردم خونه. بقیهی هماهنگیهای مراسم رو خودت انجام بده."
"فهمیدم."
YOU ARE READING
SENATOR┼
Fanfiction- منو بازی نده تهیونگ. چی میخوای؟ پس هیونجین از طفره رفتن بدش میاومد. کمی خم شد و یکی از نوشیدنیهایی که روی میز بود رو برداشت. سر بطری رو گوشهی لبش گذاشت و کمی از نوشیدنی رو مزه کرد. اگه فرد مقابلش دوست داشت مستقیم بره سر اصل مطلب پس تهیونگ هم ح...