"هیچکس از اتفاقات آینده خبر نداره، مثلا کسی نمیدونه که دو هفته دیگه یا دو سال دیگه چه اتفاقی براش میفته. یکی ممکنه به موفقیت بیشتری دست پیدا کنه و یکی دیگه هم ممکنه زندگیش دگرگون بشه. یه نفر دیگه هم ممکنه ندونه که چند وقت دیگه عزیزترین شخص زندگیش رو از دست میده. زندگی همینه، همیشه همینقدر ناعادلانهست. کاش انقدر درگیر حس کینه و انتقامم نبودم... اون دیگه برنمیگرده."
(جئون جونگکوک، سه روز بعد از حادثه)
***
نامجون به همراه جونگکوک از پلهها بالا رفت و وارد عمارت شد. پالتوی بلند چهارخونهاش رو به خدمتکار سپرد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. ناخودآگاه نگاهش سمت راه پله رفت تا شاید شخص مورد نظرش رو ببینه. با صدای جونگکوک که اون رو مخاطب قرار داده بود به خودش اومد و سمت پذیرایی رفت. عموش با گامهای بلند و سرخوشانهای سمتش اومد و با لحن پر از غرور و افتخاری گفت:" به خونه خوش اومدی پروفسور کیم."
با تموم شدن حرف عموش لبهاش کمی تکون خوردن تا بتونن حداقل نقش یک لبخند تصنعی رو بازی کنن ولی چندان در این امر موفق نبودن:" ممنونم عمو جان."
مرد با لحن جدی نامجون کمی توی ذوقش خورد، اما خودش رو نباخت و دستش رو پشت نامجون گذاشت تا اون رو به سمت میز خودش هدایت کنه. سایر افراد سرشناسی که کنار میز ایستاده بودن، با دیدن نامجون تعظیم کوتاهی کردند و نامجون هم کمی سرش رو خم کرد تا به ظاهر پاسخگوی احترام اونها باشه.
یکی از افراد با لحن متملقانهای خطاب به نامجون گفت:" باعث افتخاره که به کره برگشتید پروفسور، جای نوابغ در وطنشونه."
نامجون گیلاس باریک شامپاین رو توی دستش چرخوند و با نیشخندی اون رو به لبهاش نزدیکتر کرد. ابرویی بالا انداخت و مثل همیشه با تن صدای محکم و جدیش گفت:" درسته جای نوابغ توی وطنشونه، همونطور که افراد فاسد باید این کشور رو ترک کنن."
مرد کنایه دو پهلوی نامجون رو بیجواب گذاشت و خندهی دستپاچهای سر داد. با غیظ روش رو از اون مرد گرفت و دوباره نگاه کنجکاوش رو توی جمعیت چرخوند. چرا فرد مورد نظرش رو پیدا نمیکرد؟ جونگکوک با دیدن حالات عصبی برادرش خیلی نامحسوس خودش رو بهش نزدیک کرد و توی گوشش به آرومی زمزمه کرد:" همین اطراف بود، فکر کنم بعد از دیدن تو فرار کرد!"
با شنیدن حرف جونگکوک نیشخند کوتاهی زد و جرعهی دیگهای از شامپاین توی دستش رو نوشید. با جملهی بعدی جونگکوک نگاهش رو به چشمهای گستاخ برادرش که مشخص بود با حرفهاش قصد دست انداختنش رو داره داد و ابرویی بالا انداخت:" فکر کنم رفت کنار استخر."
اخمی کرد و نگاه ترسناکش رو به جونگکوک دوخت. باقیموندهی شامپاین رو یه نفس سر کشید و جام پایهدار رو روی میز کوبید. دست راستش رو توی جیبش گذاشت و با قدمهای محکم و استوارش سمت حیاط رفت. روی پلهها ایستاد و نگاهش رو به ماه که پشت ابرها پنهون شده بود دوخت. دستیارش بهش نزدیک شد و پالتوش رو روی شونههای محکمش انداخت. دوتا دستش رو توی جیبهای شلوارش فرو برد و با آرامش قدم برداشت تا به استخر برسه. با دیدن جین که پشت بهش ایستاده بود به قدمهاش کمی سرعت بخشید. حالا درست کنار پسر قرار گرفته بود. این عین حقیقت بود که نامجون با تمام ابهتش در مقابل جین درمونده و عاجز بود. نمیدونست باید از کجا شروع کنه و شاید بدترین جمله رو برای باز کردن سر صحبت با کسی که بعد از چهار سال میدیدش رو انتخاب کرد:" نمیدونستم سیگار میکشی!"
VOUS LISEZ
SENATOR┼
Fanfiction- منو بازی نده تهیونگ. چی میخوای؟ پس هیونجین از طفره رفتن بدش میاومد. کمی خم شد و یکی از نوشیدنیهایی که روی میز بود رو برداشت. سر بطری رو گوشهی لبش گذاشت و کمی از نوشیدنی رو مزه کرد. اگه فرد مقابلش دوست داشت مستقیم بره سر اصل مطلب پس تهیونگ هم ح...