بهنظر من همهی آدمها از دو رنگ تشکیل میشن. یا سفید یا مشکی. یکی تمام وجودش رو تاریکی گرفته و یکی روشنایی. اما تقدیر به ما فقط نیمهی تاریک رو داد و خبری از روشنایی نبود. نیمهی تاریکی که مکملش يه رنگ دیگه بود، خاکستری. و تو چه بیرحمانه داری نارنجی وجودت رو از دنیای خاکستری من میگیری.
***
(فلش بک؛ کلیسای مادر مقدس، سال ۱۹۹۶)
با ترس به رد خون روی دستهاش خیره شد. بوی تعفن از لاشهی بیجون اون کشیش متصاعد میشد. اما این آرامش... این آرامش بعد از قتل یک نفر طبیعی بود؟ دستهای خونینش رو مقابل صورتش گرفت و با بغض به لرزش دستهاش خیره شد. اما چرا یک نفس عمیق بدون عذاب وجدان کشید؟
اون با تمام وجودش اون میلهی آهنی رو توی سر مرد کوبیده بود و حالا بینهایت احساس آسودگی میکرد. با صدای بلندی شروع به قهقهه زدن کرد. صدای خندههای شیطانیِ یه پسر بچهی هشت ساله توی اون فضا ترسناک میتونه باشه، مگه نه؟
یونگی با عجله وارد زیرزمین شد:" جونگکوک، کسی زنده نمونده. باید زودتر از اینجا بریم."
کف سیمانی زیرزمین در دریای خون غوطهور شده بود. پاهاش رو روی خونابههای اون کشیش گذاشت و همراه اون پسر آسیایی که تنها بازماندههای اون تراژدی بودن، برای همیشه از یتیم خونه فرار کردن. اما خبر نداشتن که رد پاهای خونینشون قراره تا ابد توی زندگیشون باقی بمونه.***
(از زبان راوی)
در سال ۱۹۸۱ میلادی سه مرد تصمیم گرفتن تا تحول عظیمی در روند زندگی خودشون و هزاران انسان دیگه ایجاد کنن. طمع اونها سیریناپذیر بود. اونها تصمیم گرفتن که دست به جنایت وحشتناکی بزنن. جنایتی که تنها دو بازمانده داشت.
اون مردها در یک کلیسای مخروبه یتیمخونهای رو بنا کردن تا به این واسطه کسی بویی از اعمال وحشیانهی اونها نبره. جایی که تبدیل به یک کشتارگاه جمعی شد. پسر بچههای بیگناهی که تنها به جرم آسیایی بودن بیارزش شمرده میشدن و اونها رو سلاخی میکردن. اعضای بدن اونها به وحشیانهترین شکل ممکن بیرون کشیده میشد و به آمریکاییها در ازای مبلغهای هنگفتی فروخته میشد. پسر بچههای بیپناهی که از خیابونها و پرورشگاههای سئول دزدیده میشدن و سر از بازارهای کالیفرنیا در میآوردن. البته نه خودشون، در واقع یکی از اعضای بدنشون!
یکی از اون مردها کسی بود که رویای قدرت چشمهاش رو کور و گوشهاش رو ناشنوا کرده بود. وجود اون سرشار از عقدهها و کینههای چرکین بود. کینهی خودسوزی معشوقهی زیبایی که مادر فرزندش بود و اون ناتوانی خودش در دفاع از اون زن رو به پای بقیه مینوشت.دومین مرد فردی جاهطلب بود. یک کمالگرای افراطی که در راه رسیدن به اهدافش از هیچ روش وحشیانه و غیر انسانیای دریغ نمیکرد. اونها دو برادر بودن. کسایی که بهخاطر سرکوب احساساتشون و بزرگ شدن در فقر، گرسنه و تشنهی قدرت و ثروت بودن.
و نهایتا سومین مرد نسبتی با دو نفر دیگه نداشت، اما خوی اون به مراتب وحشیانهتر و حرص و طمع اون بیشتر از اونها بود. رئیس یکی از بزرگترین باندهای مواد مخدر و قاچاق اعضای بدن در چین که به آمریکا اومده بود تا بازار سیاه اونجا رو به تصرف خودش در بیاره. اون لباس پدرهای روحانی رو میپوشید، درست مثل یک گرگ در پوستین میش. با لذت چاقو رو در بدنهای پسر بچههای خردسال فرو میکرد. مثل یک دیوانه، قلب اونها رو در دست میگرفت و به تمسخر تثلیث، دستهاش رو روی سینهاش حرکت میداد و از پدر، پسر و روح القدس تمنای آرامش روح قربانیهاش رو میکرد.
اون مرد بهطرز عجیبی از یکی از اون بچهها خوشش میاومد. اون پسر بچهی هشت ساله هوش زیادی داشت و هر کسی در اولین برخورد این رو متوجه میشد. پس اون تصمیم گرفت که اون بچه رو در شکنجههای وحشیانهی خودش شریک کنه. اون پسر رو مجبور میکرد که شکم بچههای دیگه رو پاره کنه و هرگاه امتناع میکرد به بدترین شکل ممکن آزارش میداد. اما اون مرد نمیدونست که پسر بچه روزی انقدر به ستوه میاد که نقشهی قتل کشیش در ذهنش جون میگیره. روزی میرسه که اون بچه با یک میلهی آهنی به سرش ضربه میزنه و اون کلیسا رو برای همیشه به آتش میکشه.
YOU ARE READING
SENATOR┼
Fanfiction- منو بازی نده تهیونگ. چی میخوای؟ پس هیونجین از طفره رفتن بدش میاومد. کمی خم شد و یکی از نوشیدنیهایی که روی میز بود رو برداشت. سر بطری رو گوشهی لبش گذاشت و کمی از نوشیدنی رو مزه کرد. اگه فرد مقابلش دوست داشت مستقیم بره سر اصل مطلب پس تهیونگ هم ح...