قسمت چهل و یکم:
«دایی، پارانویید داره؟!»
________________________________کلی تلاش کرده بود تهیونگ رو از خواب بیدار کنه، به فرودگاه ببره..و حالا دایی عزیزش داخل ماشین نشسته بود و داشت با نگاهش هر دوی اون هارو ذوب می کرد.
«خب..پس ایشون دوست پسرته؟»
_ب-بله..
تهیونگ و جونگ کوک هر دو استرس داشتند..
«خوبه..رابطه خوبی باهم دارید؟»
_البته.«سکس چطور؟ بهت سخت میگیره؟ اگه سخت میگیره میتونم بزن-»
_خدای من، دایی!
یه تای ابروش رو بالا انداخت:«چیه؟ نکنه سخت میگیره؟! هی پسر تو به-»
_نه خوبه! همه چی خوبه!با داد گفت تا این بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکنه.
تهیونگ فرمون رو محکم توی دستش نگه داشته بود.
تند تند پوست لبش رو میجوید.بالاخره رسیدن.
کوک ، حالا راحت تر با دایی رفتار می کرد.
_خوش اومدی، مامانم داخل نشسته، منتظرتونه.
مرد فقط سر تکون داد و وارد خونه شد.
پشت سرش هم اون دو وارد شدند.سلام و احوال پرسی، و حتی گریه هردو ، نزدیک به پانزده دقیقه طول کشید.
کوک و تهیونگ با لبخند بهشون نگاه می کردند._بیا بریم داخل اتاق من، خستمه.
تهیونگ سر تکون داد.
هیچکدوم متوجه نگاه تیز دایی روی خودشون نشدن!کوک لباس هاش رو دراورد و روی تخت انداخت.
تهیونگ با لبخند بهش نگاه می کرد.طاقت نیاورد و از پشت به آغوش کشیدش و بعد پشت گردنش رو بوسید:«گاهی اوقات فکر میکنم یک فرشته دوست پسرمه»
_وایسا لباس بپوشم، بعدش بغلم کن.
تهیونگ نچ گفت و به کل کمر پسر بوسه زد._نکن!
کوک با خنده گفت..همون لحظه در باز شد.
_د-دایی؟
+اتفاقی افتاده؟
دایی، یه ابروشو بالا فرستاد:«می خواست به زور ببوستت؟!»_چی؟ ن-نه! ما فقط داشتیم شوخی میکردیم!
مرد با همون نگاه برنده، سر تا پای تهیونگ رو بررسی ، و بعد از اتاق بیرون رفت.تهیونگ با اخم روی تخت نشست.
_دوباره ببر عصبانی شدی؟
خودشو پرت کرد کنار تهیونگ.
_بهش حق بده فکر میکنه تو عوضی ای و فقط، منو برای..اومم..از اون کارا میخوای؛ اون تورو نمیشناسه خب.
تهیونگ با همون اخم بغلش کرد و در گوشش گفت:«من هرچقدر هم عوضی باشم، هیچوقت به زور نمی بوسمت!من متجاوز نیستم»_میدونم..
+البته اگه لپای بامزتو ازم دریغ کنی، قول نمیدم عوضی نشم و گازت نگیرم!کوک مثل یه خرگوش تپلی سفید توی بغلش تکون خورد و صدای اروم خندش به گوش تهیونگ رسید.
_چقدر گرمی، بذار توی بغلت خوابم ببره..هنوز چند ثانیه از زدن اون حرف نمی گذشت که در اروم صدا داد و مادرش گفت:«کوک؟ تهیونگ؟ بیایید پیش ما بشینید، البته اگه کار های بد بد نمیکنید!»
جمله اخرش رو با خنده و اروم گفت، اما هردوی اون ها شنیدن.
کوک با حرص از بغل تهیونگ اومد بیرون:«یه جوری میگه انگار تو تاحالا چندبار توی جمع.. ایش!»کمی اتاقش رو تمیز کرد و ریز ریز غر زد.
+دامن بنفش نمیپوشی؟
_چرا..اممم، چرا بنفش؟
+تاحالا نپوشیدیش،چرا امتحان نمی کنی؟_پوشیدمش، تو نبودی، قشنگ نمیشم باهاش.
+بپوشش!
_تهیونگ..
+بپوشش تا بهت ثابت کنم چقدر داخلش مثل فرشته ها میشی!_کمتر لاس بزن مردیکه!
کوک با حرص گفت و سعی کرد لبخندش رو بخوره و به قند هایی که توی دلش درحال آب شدنه اهمیت نده.وقتی پوشیدش تهیونگ با عشق بهش نگاه کرد:«دیدی بهت گفتم؟!»
کوک لبخند زد و چیزی نگفت.
باهم از اتاق بیرون رفتند.
«شنیدم که تهیونگ مجبورت کرد اینو بپوشی»دیگه داشت می رفت روی اعصاب اون دوتا.
_اون مجبورم نکرد!اونی که تو شنیدی فقط یه پیشنهاد بود!تهیونگ باز هم ناراحت شد، پس از آشپرخونه بیرون رفت.
_ناراحتش کردی، چرا انقدر بهش گیر میدی؟!
«عزیزم، من فقط نگران خودتم، اگه بهت اسیب بزنه و تو متوجهش نشی چی؟انقدر توی دوست داشتن غرق شی که نفهمی اون چه شخصیه!»تهیونگ اومد و گفت کار داره و باید بره.
با ناراحتی پیشونی کوک رو بوسید و خداحافظی سردی با بقیه کرد.کوک هم با ناراحتی شامش رو خورد و با شب بخیر ارومی به اتاقش پناه برد تا بخوابه.
_اگه دایی راست بگه چی؟ یعنی عشق انقد کورم کرده که نمی فهمم دور و اطرافم چه خبره؟!..آه بیخیال اون که تهیونگ رو نمیشناسه!گفت و به خواب عمیقی فرو رفت...
با صدای مادرش از خواب بیدار شد.
×جونگ کوک؟ پاشو ، زودباش! این چه وضعشه؟!_چی؟ چی شده؟!
پتو رو از جلوی شکمش کنار زد، حالا می فهمید چی شده..شکمش بالا اومده بود..و جز برداشت اینکه "حاملست"هیچ چیز دیگه ای برای فکر کردن نداره!____________________________
🔸به نظرتون چی شده؟ 💀😂🔸فردا تولد فرشته کوچولومونه😭
نینیننیینیمم🔸نمیدونم چند دقیقه به این خندیدم((((((((:
😂💀
YOU ARE READING
Pink Heart 💗┆TK✔️
Fanfiction📱«𝘗𝘪𝘯𝘬 𝘩𝘦𝘢𝘳𝘵 ᜊ قلب صورتی» ✔️کامل شده 🔅خلاصه ↓ ۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰ جونگ کوک بیرون از خونه، اکثر اوقات خودش رو توی استایل دارک قایم میکنه. اون ترشحات قلب صورتیش رو روزانه توی توییتر آپ میکنه و بهخاطر همون کلی دنبا...