Wild Eyes P. end❄️Baekhan

533 103 126
                                    

گمشو لوهان... از جلوی چشمهام دورشو تا بقول خودت روی سگی آلفاییم بالا نزده...!

بعد منتظر حرفی از جانب لوهان نموند و خودش رو پشت در دستشویی پنهان کرد.

باورش نمیشد که بعد از اینهمه تلاش برای نشون دادن حس واقعیش بازهم لوهان اینطور باهاش رفتار میکرد.

اون تمام این مدت در مقابل لوهان حس و حال آلفاییش رو سرکوب کرده و حتی حاضر شده بود به خودش آسیب بزنه تا یک وقت تبدیل نشه به همون عوضیهایی که دور و اطرافش وجود داشتند، اونوقت اون امگای لعنتی اینقدر راحت غرور و شخصیتش رو خورد میکرد؟!

هر دفعه که باهاش روبروش میشد بدون اینکه بخواد به حیوان درونش فکرکنه سعی میکرد درست مثل یه آدم عادی فقط علاقه اش رو به پسری که قلبش به راحتی پیش گیر کرده بود، نشون بده... اما اون لعنتی بخاطر تصور مزخرفی که بقیه براش ساخته بودند حاضر نبود چیزی رو که اون میخواد نشونش بده، ببینه و همینطور نسبت بهش گارد داشت.

حتی توی این سه روز هم نخواست ببینه... این سه روزی که برای اون بجای بهشت، هر لحظه اش جهنم گذشت... هر لحظه ای که عشقش رو توی خونه خودش میدید ولی حتی نمیتونست یه مکالمه درست باهاش داشته باشه...

با شنیدن صدای بسته شدن در، بیرون اومد و با دیدن جای خالی لوهان آه عمیقی کشید... چقدر احمقانه فکرمیکرد که بعد این سه روز رابطه اشون بهتر از قبل میشه...

*************************

با خستگی سرش رو بالا آورد و به ساعت نگاه کرد... با دیدن عقربه ساعت که از ده هم گذشته بود، با خستگی نفسش رو بیرون داد و دستی روی صورتش کشید... بمعنای واقعی داشت متلاشی میشد اونم بخاطر خورده فرمایشات مدیر احمق و عوضیشون که از صبح تمومی نداشت... خدا میدونست بخاطر اون سه روز مرخصی بابت هیتش قراره چند وقت دیگه عذاب بکشه.

عقب رفت و به صندلیش تکیه داد که همونموقعه نگاهش به روبرو افتاد... اون آلفای لعنتی... نمیفهمید چرا باید تا این وقت شب پا به پای اون توی شرکت بمونه... با اینکه ازش پرسیده بود و اون بهش گفته بود که خودش کار داره ولی باورش نمیشد...

از اون شبی که از خونه اش بیرون زده بود جو بینشون مثل قبل سرد شده بود اما آلفا هنوزم دورا دور حواسش بهش بود...
مشغول جمع کردن وسایلش شد و زیر چشمی نگاهی هم به آلفا انداخت اما اون هنوزم از جا تکون نخورده بود.

خیلی دلش میخواست بهش بگه زودتر باید بره خونه اما چیزی نگفت و فقط کیفش رو برداشت.

خداحافظی آرومی کرد و بلاخره از اون فضای سنگین فرار کرد... فضایی که با رفتارهای سرد و کم توجهی های آلفا براش پر شده بود.

حالا که فکرشو میکرد خیلی زود به توجه هات اون مرد عادت کرده بود... از اینکه گاهی سرش رو بالا بیاره و با نگاه شیفته اش روبرو بشه حس خوبی پیدا میکرد... اما اون مرد الان چند روزی میشد که مثل قبل بهش توجه نمیکرد... شاید خسته شده بود یا نمیخواست اذیتش کنه ولی هرچی که بود حس خوبی براش نداشت... راستش تازه به این نتیجه رسیده بود که از اولشم به این آلفا مثل بقیه نگاه نمیکرد و اون حس زننده رو بهش نداشت... اونقدرها هم از نزدیکش بودن حس بدی نداشت و اذیتش نمیشد... درواقع این تصورات خودش بود که عذابش میدادند نه رفتارهای آلفا... اون مردِ آلفا همیشه متین و آروم و خوب بود... این رو توی اون سه روز هم خوب متوجه شده بود... سه روزی که به راحتی و مهربونی اجازه داده بود توی خونه اش بگذرونه و ازش مراقبت کرده بود.

My One ShotsWhere stories live. Discover now