#passion_and_pain2 pt.7

360 75 19
                                    

_ببخشید مزاحم گربه و خرگوش بازیتون میشم. ولی خیلی گرسنمه.
کوک ریلکس سرشو برگردوند طرف گاز و گفت:
_آمادس هیونگ. فقط باید اون میزی که توی اتاقمونه بیاری بچسبونی به این میز جلوی مبلا. بعد بیای ظرفارو ببری.
هیونگ به خودش اشاره کرد و با تاکید روی "من" گفت:
_من ببرم؟
کوک شاکی برگشت طرف هیونگ و با مظلومیت گفت:
_هیونگ خودت گفتی گرسنته.
هیونگ نفسشو کلافه داد بیرون و حین بیرون رفتن از آشپزخونه گفت:
_این بچه رو حداقل ببرید تو جاش بخوابونید. کمرش درد میگیره.
شونه جونگکوکو بوسیدم.
_میرم بذارمش تو تختش. زود میام.
آروم هه جونگو بغل کردم که بیدار نشه. بعدم بی نگاه به بقیه رفتم داخل اتاقمون و گذاشتمش توی گهوارش.
هیونگ میزو برده بود بیرون. درو باز گذاشتم که اگه بیدار شد متوجه بشم.



هیچکس موقع شام حرفی نزد. دوقلوهائم بخاطر جو سنگین سره میز، ساکت بین من و باباشون نشسته بودن و من سنگینی نگاهی رو روی خودمون حس میکردم و دلم نمیخواست سرمو بالا بیارم.
میترسیدم که جنس سنگینی اون نگاه، خوب نباشه. اونی نباشه که میگفتن بخاطرش اومدن.


بعد از شام دوقلوهارو فرستادم تو اتاق خودمون که بخوابن و رفتم آشپزخونه که یه دمنوش آرامبخش درس کنم.
وارد هال که شدم جونگکوک و پدرش و پدرم نبودن.
جونگهیون که نگاه سرگردونمو دید گفت:
_رفتن تو بالکن حرف بزنن.
پرده ها کشیده بود و جونگکوکمو میدیدم که با همون پلیور تنش رفته توی بالکن و میدونستم زود سردش میشه.
یه سینی کوچیکتر آوردم و سه تا فنجون گذاشتم داخلش. پالتوی کوکی رو هم برداشتم و رفتم طرف بالکن.
سینی رو روی میز گذاشتم و رفتم طرف کوک که پالتوشو بندازم رو شونش که پشت دستم بوسیده شد.
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و برگشتم داخل.
هانی فنجون خالیشو گذاشت روی میز و رو به نامجون هیونگ گفت:
_بهتر نیس دیگه ما بریم؟ دیروقته و بقیه خسته.
جین هیونگ_آره نامجونا. بلند شو منم خیلی خستم.
دم در سوکجین هیونگ شونمو فشرد و گفت:
_نگرانش نباش. بچه ننه تر از این حرفاس که آشتی نکنه. الان فقط داره ناز میاد که نازشم خریدار داره. با خیال راحت برو بخواب. فردائم برای شام بیایید خونه نامجون.
_فردا شب من و کوک باید بریم آپارتمانش. پس فردا هیت و راتمونه.
جین هیونگ_عاااااااا اصلا حواسم نبود هیت و راتتون با همدیگس. ینی برای شام نمیتونین بیایین؟ چقد بد موقع خانواده‌هاتونو آوردم.
نامجون هیونگ_اتفاقا خوب موقعیه. میتونن به بچه‌ها نزدیک‌تر شن.
جین هیونگ_اینم درسته. همسر ته نمیتونه بچه‌هارو نگه داره. نزدیک زایمانشه.
با تعجب و چشای گرد گفتم:
_هیونگ؟ تو از کجا میدونی؟
جین هیونگ_ باهاش صحبت کرده بودم که این چند شب بچه‌ها بمونن پیشش که گفت نمیتونه بخاطر همسرش.
_درسته. یکی دو هفته دیگه نوبت زایمان داره.
جین هیونگ با هیجان گفت:
_اوه. پس هر موقع که بچشون به دنیا اومد بهم زنگ بزن بیام. دوس دارم بچشونو ببینم.
_حتما هیونگ.
نامجون_خیلی خب. ما دیگه رفتیم. مواظب خودتون باش.
_هستم به سلامت هیونگ.
رو به هانی گفتم:
_از آشناییت خوشحال شدم.
_منم همینطور. شبتون بخیر.
درو بستم و بهش تکیه دادم. خستگی جسمیم بخاطر هیتم بود و فشار روحی امشبم بدترش کرده بود.
با صدای مامانم تکیمو از در گرفتم و برگشتم داخل.
_بله مامان؟
مامان_خانم جئون رفت خوابید. منم خیلی خستم دارم میرم بخوابم.
روی کاناپه لم دادم و چشمامو بستم.
_برو مامان. شبت بخیر.
مامان که رفت تو بالکن سرک کشیدم. نشسته بودن روی صندلی و به نظر آروم بودن.

از توی اتاق دو دست رختخواب آوردم و نزدیک شومینه انداختم. جونگهیون که از دستشویی بیرون اومد پرسیدم:
_چیزی لازم نداری؟
جونگهیون_نه ممنونم. شبت بخیر.
نگاه آخری به بالکن انداختم و در جواب جونگهیون شب بخیری زیر لب گفتم و وارد اتاق خودمون شدم.

#passion_and_pain season 2Where stories live. Discover now