#passion_and_pain pt.10

370 65 23
                                    

یون سوک مرخص شده بود و بچه‌ها انقد ذوق داشتن که نی‌نی جدیدو ببینن با همون لباسای مدرسشون اومده بودن خونه تهیونگ.
هه جونگ_عمو نی‌نیتون چقد میخوابه.
تهیونگ_چون هنوز کوچولوئه. نوزادا زیاد میخوابن.
هه جونگ_ماما میگه منم همش میخوابیدم.
تهیونگ_آره. توام همش خواب بودی. فقط وقتی گرسنت میشد صدای گریت تا اینجا میومد.
هه جونگ_ولی نی‌نیت حتی گریه‌هم نمیکنه.
تهیونگ_چون گرسنش نیس هنوز.
مینگوک_عمو میتونم بغلش کنم؟
تهیونگ_آره فندق. بیا.
_بشین بگیرش تو بغلت. ایستاده نه. ریزه میزس. خطرناکه.
مینگوک نشست روی زمین کنار تهیونگ و مین جی رو گرفت توی بغلش و با ذوق زل زد بهش. جونگمین هم نشست کنارش:
_مینی منم میخوام بغلش کنم.
با یه اخم و جدیتی برگشت گفت:
_هیونگ خوابه. اذیت میشه همش جابجاش کنیم.
با تعجب برگشتم طرف کوک که اونم فقط شونشو انداخت بالا و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
هه جونگ لم داد تو بغلم و با غر گفت:
_نی‌نی که همش خوابه. بریم خونه برام لاک بزن. ببین ناخنم بلند شده لاکاشو چیدی.
ناخناشو کوتاه کرده بودم و نصف ناخنش فقط لاک داشت.
_خسته شدی؟
_آره. نی‌نی رو هم دیدیم دیگه. بریم خونمون.
تهیونگ_تو هر روز میومدی میگفتی زود بیا بیرون. حالا که اومده بیرون خسته شدی میخوای بری خونه؟
_آخه همش خوابه عمو. حوصلم سر رفت. تو شکم نونا بود همش بیدار بود و تکون میخورد.
بعدم رو به یون سوک گفت:
_نونا نمیشه دوباره قورتش بدی؟ آخه تو شکمت همش بیدار بود.
صدای خنده همه که بلند شد، مین‌جی با ترس تو بغل مینگوک پرید و ثانیه‌ای بعد با صدای جیغ مانندش خونه‌رو گذاشت روی سرش.
مینگوک هول شده آروم تکونش میداد.
_فندقم باید بدی به نونا شیر بده آروم شه.
مینگوک با مظلومیت نگاهشو داد به یون سوک:
_نونا شیرشو بده دوباره بدش بغل خودم.
_نه دیگه فندقم. بریم خونه لباساتونو عوض کنید ناهار بخوریم. هنوز درس و تکلیفاتون مونده.
مینگوک_ماما تکلیفمو نوشتم بیام باز پیشش؟
با بیچارگی به کوک زل زدم.
جونگکوک_حالا فعلا پاشید بریم. تا بعد ببینم چی میشه.
بلند شد و هه جونگو ازم گرفت و کمکم کرد بلند شم. دم در ته گفت:
_همسر من زایمان کرده. تو چرا لنگ می.... اوه فاک.
نگاهشو داد به جونگکوک و سرزنشگر گفت:
_مرتیکه یکم ملایم باش خب.
جونگکوک با مظلومیت و لبای آویزون گفت:
_هیونگ بخدا تقصیر من نیس. خودش خواست.
تهیونگ_خودش بخواد. تو نخواه.
_هیونگ خب منو بسته بود به تخت. چکار کنم؟
هه جونگ دستشو گرقت جلو دهنش و ناباور گفت:
_بابارو بستی به تخت اذیتش کردی ماما؟؟
سرزنشگر به کوک نگاه کردم.
_برو خونه بچه بغلته.
کوک که رفت برگشتم طرف ته. با یه لبخند کج شیطون نگام میکرد.
_چیه خب؟ ماه کامل بود بستمش نیفته به جونم.
_آره. از لنگ زدنت معلومه نیفتاده به جونت. بیا برو استراحت کن. راه نرو زیاد. یه مسکنم بخور.
درو هول دادم برم داخل که صداشو شنیدم:
_حالا خوبه یه هفته هم از دورتون نمیگذره انقد بی طاقتین.
برگشتم بزنمش که پرید داخل و درو بست.

#passion_and_pain season 2Where stories live. Discover now