Ep10

393 31 0
                                    

قسمت دهم
چشم هاشو باز کرد و غلت نصفه نیمه ای زد. انتظار داشت بلافاصله دست های سهون دور بدنش حلقه بشن تا بازم بتونه تو امنیت خاطر کامل، تنبلی کنه و دوباره بخوابه. اما خبری از دست های همیشه گرم سهون نبود..!
با تعجب یکی از چشم هاش رو باز کرد و به جای خالی سهون خیره شد. سهون هیچوقت بدون اینکه لوهان رو بیدار کنه و براش صبحونه شو بیاره، از خونه بیرون نمیرفت. لوهان با خودش فکر کرد که حتما همسر مهربونش داره براش قهوه دم میکنه و دوباره چشم هاشو بست. چند دقیقه گذشت ولی هیچ صدایی نمیشنید. ده دقیقه دیگه هم گذشت و لوهان کم کم به این نتیجه رسید که سهون اصلا تو خونه نیست!
روی تخت نشست و به تقویم دیجیتال روی میز آینه روبروش نگاه کرد. مشخص بود که امروز، تعطیله و سهون معمولا روز های تعطیل بیمارستان نمیرفت پس همسر مهربونش کجا رفته بود؟
کلافه از هجوم افکار منفی به مغزش، از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هیچ خبری از هیچ جنبنده ای نبود! قدم های سست و بی حالش که نشون میداد هنوز کاملا از خواب بیدار نشده رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد و واردش شد. بازهم کسی نبود. با تعجب از نبودن ژو، به سمت قهوه ساز رفت. دلش گواه بد میداد چون سهون موقع بیرون رفتن حتی دستگاه قهوه ساز رو روشن نکرده بود!
برای خودش قهوه ریخت و به هال برگشت. روی یکی از مبل های راحتی خودشو پرت کرد و گوشیش که شب قبل روی میز رها کرده بود رو برداشت. سریع شماره سهون رو گرفت و منتظر موند. بوق های ممتد پشت سر هم تو گوشش زنگ میزدن اما کسی جواب نمیداد.
لوهان نگران تر از قبل، لبش رو گزید و نفس عمیقی کشید. واقعا داشت نگران میشد. وقتی بیدار شده بود، سهون نبود. قهوه اش آماده نبود که نشون میداد همسرش با عجله بیرون رفته و حالا تماسش رو جواب نمیداد.
با خودش فکر کرد حتما سهون تو اتاق عمله و سعی کرد خودش رو آروم کنه. کم کم از قهوه اش خورد و سعی کرد حرف های سهون درباره «ممنوعیت ناشتا قهوه خوردن» رو فراموش کنه.
امروز تعطیل بود و لوهان برنامه داشت تا لنگ ظهر بخوابه و بعدش هم کلی خودشو واسه سهون لوس کنه و در آخر مجبورش کنه باهم برن دوش بگیرن چون لوهان واقعا عاشق وقت هایی بود که توی آب، بین بازوهای سهون چرت میزد و نوازش میشد!
لبهاش رو آویزون کرد و با پا لگدی به میز چوبی روبروش زد که البته فقط پای خودش درد گرفت!
وقتی قهوه شو خورد، سعی کرد به دومین قانونی که سهون واسش گذاشته بود، یعنی «ظرف های کثیف رو بذار تو آشپزخونه» هم بی توجهی کنه. ماگش رو روی میز گذاشت و  بعد از چشم غره ای به اون ماگ جوری که انگار عامل بدبختی هاشه، به سمت اتاق ژو راه افتاد. در اتاق رو آروم باز کرد و مراقب بود که ژو پشت در نباشه. به محض ورودش به اتاق، گربه کوچولو به سرعت به سمتش دوید.
لوهان خوشحال از استقبال گرم ژو، خم شد و بغلش کرد. بوسه ای روی سر نرمش گذاشت و گفت
-حتی یادش رفته در اتاقت رو باز بذاره که بیای بیرون.
گوش های نرم گربه خاکستری بین دست هاش رو نوازش کرد و لب زد
-نگرانم ولی سعی میکنم خودمو بزنم به اون راه. سهونی که بچه نیست!
بچه گربه صورتش رو به گونه ی لوهان چسبوند و توی دست های لوهان چرخید.
-هی شیطون. چیکار میکنی؟
لوهان با لبخند پرسید و ژو دمش رو روی صورتش کشید.
-فک کنم توهم دلت واسه سهونی تنگ شده...
لوهان لب زد و همونطور که ژو توی بغلش بود، به سمت در رفت و دوباره وارد هال شد... کاری نداشت انجام بده پس ترجیح میداد بعد از دادن غذا به گربه گرسنهش، فیلم ببینه تا سهون برسه...
//////////////////
تلفنش رو برداشت و با دیدن میسد کال های لوهان، با نگرانی چشم هاشو بست. صبح انقدر عجله داشت که یادش رفته بود برای لوهان حتی یادداشت بذاره و تا همین الان هم تو اتاق عمل بود و مطمئن بود لوهانش رو حسابی نگران کرده. سریع شماره لوهان رو گرفت و حتی نیاز نبود منتظر بمونه چون اون سریع جوابش رو داد.
-سهونیییی...
با لحن ناراحت و البته مثل همیشه لوس صداش زد.
-جونم هانی؟ ببخشید. سهونی رو ببخش که یادش رفت بهت خبر بده یا برات یادداشت بذاره.
لوهان با ناراحتی غر زد.
-خیلیییی بدی... میدونی چقدر ترسیدم؟
سهون لبخندی به لحن پر از استرس لوهان زد
-نگران نباش قربونت برم. برای من اتفاقی نمیوفته.
لوهان با صدای بلند گفت
-برای تو اتفاقی نمیوفته، برای بچه چی؟ نمیدونی چقدر استرس برای بچه سمّه؟
سهون با تعجب اخم کرد
-ما که بچه نداریم لوهان.
لوهان حق به جانب گفت
-من! من بچه اممممم.
آخر حرفش رو با تخسی تمام کشید و سهون بعد از مکثی تقریبا طولانی، بی اختیار خندید.
-وای هانی... نمیدونی چقدر همین حرفت بهم انرژی داد.
لوهان اخم کرد
-نخند. من خیلی جدی گفتم!
سهون باز هم خندید و بعد از چند لحظه لب زد.
-باشه عزیزم. نمیخندم.
نفس عمیقی کشید تا بتونه خودش رو کنترل کنه و بعد از چند لحظه، پرسید.
-بیبی من حالش چطوره؟ به نظرت میتونم به یه بستنی توتفرنگی دعوتش کنم؟
لوهان لبهاش رو جمع کرد و بعد از چند ثانیه، درحالی که سعی میکرد لحن حق به جانب خودش رو نگه داره، لب زد
-اوهوم. میتونی.
سهون بی صدا خندید ولی برای اینکه لوهانش بیشتر از اینا ناراحت نشه و خداینکرده قهر نکنه، گفت
-با کمال میل اعلیحضرت. پرنس میتونن لباس هاشون رو بپوشن و آماده بشن تا باهم بریم؟
لوهان لبخندی زد و لب زد
-اوهوم...
سهون بلافاصله گفت
-پس آماده شو. من تقریبا نیم ساعت دیگه میرسم.
لوهان «باشه» ای گفت و بعد از خداحافظی با سهون، به سمت اتاقشون دوید.
سهون واقعا نیم ساعت بعد روبروی در ورودی ساختمون بود و لوهان بدون معطلی، سوار ماشین شد. سهون نیم نگاهی به لباس های لوهان انداخت و حس کرد واقعا نفس کشیدن براش سخت شده. لوهان دورس طوسی سهون رو تنش کرده بود، یه شورت مشکی کوتاه که فقط تا روی رونش و جوراب های مشکی که فقط تا روی ساق پاهاش رو میپوشوندن. از نظر سهون، لوهانش با اون استایل کنار کتونی های سفید کوچیکش واقعا خوردنی ترین بیبی دنیا شده بود.
-اوه خدای من. میخوای منو بکشی؟
سهون خیلی جدی پرسید و لوهان با چشم های مظلوم بهش خیره شد.
-چرا اینو میگی سهونی؟ مگه چیکار کردم؟
سهون به لباس های لوهان اشاره کرد.
-اینی که تن توعه، حتی برای منم بزرگه. بعد تو اینو پوشیدی و اومدی؟ اوه خدایا... خوبه که فقط وقتی کنار منی اینطوری لباس میپوشی وگرنه کلی آدم پشت سرت راه میوفتادن و من باید 24 ساعته مشغول رد کردن خاستگارهای جناب عالی میبودم!
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و خواست چیزی بگه که سهون سریعتر صورتش رو قاب کرد و بوسه ی محکمی روی لبهاش گذاشت.
-انقدر خوردنی شدی که دلم میخواد انقدر ببوسمت که از حال بری.
لوهان لبخند کمرنگی روی لبهاش کشید و سهون گفت
-اوه خدایا. لطفا اینطوری لبخند نزن. نمیتونم تحمل کنم. ممکنه قرار بستنی خوردن مون کنسل بشه.
لوهان خیلی کوتاه خندید و گفت.
-باشه سهونی. فقط بیا زودتر بریم که من خیلی دلم بستنی میخواد.
سهون سر تکون داد و کمربند لوهان رو براش بست.
ماشین رو روشن کرد و به سمت کافه ای که همیشه با هم میرفتن، راه افتاد. راه خونه شون تا اون کافه اونقدرا هم طولانی نبود و اونا خیلی زود رسیدن. لوهان با خوشحالی سریع از ماشین بیرون رفت و سهون هم پشت سرش از ماشین پیاده شد. حالا که لوهان ایستاده بود، میتونست بهتر تیپش رو ببینه و یک بار دیگه نفسش گرفت. آستین های بلند دورس طوسی رنگ حتی روی انگشت هاش رو هم گرفته بودن و حالا لوهان با بی حواسی مشغول جمع کردن آستینش بود. سرشونه های لباس روی بازوهای لوهان افتاده بودن و پسرکش عملا تو اون لباس گم شده بود.
زیر لب و بی اختیار زمزمه وار گفت
-خدایا خودت نجاتم بده.
ماشین رو دور زد و به سمت لوهان رفت. دستش رو پشت کمر لوهان گذاشت و گفت
-بهتره کسی نگاهت نکنه هانی... همسرت اصلا دوست نداره قاتل بشه!
لوهان با تخسی تمام لب زد
-قاتل نشو. این تنبیهته!
سهون با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد و لوهان بعد از یک دور پشت چشم نازک کردن، گفت
-تا تو باشی دیگه بدون خبر منو سر صبح روز تعطیل تنها نذاری!
لوهان و بعد از یه چشم غره ی حسابی به سمت در ورودی کافه راه افتاد. سهون بلافاصله پشت سرش رفت چون دلش نمیخواست حتی یه نفر بهش چپ نگاه کنه. لوهان وارد کافه شد و گارسون همیشگی که ملیتی روسی داشت، با دیدنش خیلی کوتاه احترام گذاشت.
-خوش اومدی لوهان.
لوهان لبخندی زد.
-ممنونم کریستینا. حالت چطوره؟
کریستینا با لبخند جواب داد
-خوبم. میز همیشگی تون خالیه.
با دست اشاره کرد و اجازه داد اول لوهان و بعد سهون جلوتر راه بیوفتن. لوهان با قدم های کوتاه و سریع به سمت میز رفت و پشتش نشست. سهون روبروی لوهان نشست و پرسید.
-چی دوست داری بخوری هانی؟
لوهان بدون توجه به منو، گفت
-من بستنی توت فرنگی و بلوبری میخوام کریستینا.
گارسون سر تکون داد و سهون کوتاه گفت
-برای من یه آیس آمریکانو. سینگل لطفا.
دختر سفید پوست سر تکون داد و ازشون دور شد. لوهان به فضای بیرون خیره شد و گفت
-با بکهیونی حرف زدم.
سهون بهش خیره شد تا نشون بده منتظر ادامه حرفاشه.
-بکهیونی گفت چانیول هیونگ دادگاهش رو برنده شده و حالا دیگه نگرانی نیست چون این هفته طلاق میگیرن.
سهون سر تکون داد و لوهان لب زد.
-میای حالا که همه چی به خیر گذشته، 4تایی بریم مسافرت؟
سهون لبخندی به صورت خوشحال و منتظر لوهان زد
-تو تا دیروز اینچئون بودی که هانی!
لوهان لبهاشو جمع کرد
-خب اگر 4 تایی بریم بیشتر خوش میگذره.
سهون دستش رو جلو برد و دست پنهان شده لوهان زیر آستین بزرگ لباسش رو توی دستش گرفت. فقط سر انگشت هاش مشخص بودن و این واقعا قلب سهون رو به تپش مینداخت. بوسه ای روی سرانگشت هاش زد و گفت
-هرچی تو بخوای هانی. من کِی به تو نه گفتم که این دفعه دوم باشه؟
لوهان آروم خندید و بعد از چند ثانیه وقتی نگاه خیره سهون رو میدید، با خجالت لبش رو بین دندوناش گرفت. سهون لبخندی زد
-با همین لبخندت همیشه دلمو میبری و من نمیتونم باهات مخالفت کنم زیبای من.
لوهان که حسابی خجالت کشیده بود، دستش رو از بین انگشت های سهون بیرون کشید و با هردو دست، صورتش رو پوشوند و قلب سهون رو بیشتر به تپش انداخت. دست های کوچکیش هنوز بین آستین پنهان شده بودن و صورت پوشیده شده با آستین هاش، به شدت بامزه بود.
سهون کلافه چنگی تو موهاش انداخت و آرنج هاشو روی میز تکیه داد.
-آخرش از دست تو سر به بیابون میذارم!
-بفرمایید. اینم سفارش شما.
بستنی رو روبروی لوهان گذاشت و لیوان قهوه رو روبروی سهون. سهون کوتاه تشکر کرد و لوهان بلافاصله گفت
-ممنونم کریستینا. مثل همیشه خیلی خوشگله.
دختر جوون لبخندی به لوهان زد و گفت
-امیدوارم مزه اش رو هم دوست داشته باشی لوهان.
لوهان بازهم تشکر کرد و قاشق کوچیکش رو برداشت. یکم از بستنی توتفرنگیش رو توی دهنش گذاشت و با لذت «هوم»ای کشید.
سهون با دیدن لبخند رضایت روی لبهای لوهان، بی اختیار لبخند زد و کمی از آمریکانوش رو خورد. لوهان همونطور که کاملا بچگانه پاهاش رو زیر میز تاب میداد، بستنیش رو میخورد و سهون تمام مدت، تمام حرکاتش رو با چشم هاش دنبال میکرد و تقریبا قورت میداد. اینکه لوهان انقدر دلبرانه موهای صورتیش رو توی صورتش ریخته بود و با هرتکون پاهاش زیر میز، اون چتری های لخت روی پیشونیش تکون میخوردن، نگاه سهون رو برای بار هزارم جلب میکرد و اونو بابت این حجم از زیبایی غیر قابل درک، کلافه میکرد.
-کافیه
سهون گفت و لوهان با تعجب بهش خیره شد. سهون صداش رو صاف کرد و لب زد
-دیگه پاهات رو تکون نده عزیزم.
لوهان بی اختیار و بدون اینکه اصلا سوالی بپرسه، قبول کرد و مشغول خوردن بقیه بستنیش شد. سهون نفس عمیقی کشید و سعی کرد بحثی رو باز کنه تا این زمان تو سکوت نگذره چون میترسید آخر نتونه خودش رو کنترل کنه و لوهان رو وسط کافه ببوسه.
-لوهان... همیشه میخواستم اینو بپرسم ازت ولی شجاعتش رو نداشتم.
توجه لوهان به سهون جلب شد. سهون اسمش رو کامل و با لحنی جدی صدا زده بود...
-چرا من؟
لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و ادامه داد
-منظورم اینه که چرا منو قبول کردی؟ تو مسلما سنت کم بود و کلی فرصت بهتر جلوی روت داشتی اما منو انتخاب کردی. دلیلت چی بود؟ چرا با پیشنهاد دوستی و ازدواجم موافقت کردی؟
لوهان سرش رو پایین انداخت.
-تو فرق داشتی!
سهون در حالی که داشت از درون به خاطر شنیدن این جمله، ذوق میکرد، لب زد
-خب... چرا؟ چرا فرق داشتم؟
لوهان لبخند کوچیکی زد و سر بلند کرد.
-همیشه اطرافم پر از آدم های مختلف بود سهون. پسر ها و دختر هایی که اکثرشون به خاطر موقعیت پدرم سراغم میومدن، حتی اونایی که عجیب غریب ادعای عاشقی میکردن و میگفتن به خاطر رسیدن به من حاضرن زندگیشون رو زیر و رو کنن و خیلی چیزا رو رها کنن، هیچوقت هیچ قدمی برنداشتن! اونا فقط حرف میزدن تا راضیم کنن.
لبخندی زد. یادآوری اون روز ها براش خیلی شیرین بود.
-اما تو فرق داشتی. هیچی بهم نمیگفتی. من میدیدمت که تلاش میکنی تا تغییر کنی. میدیدم که ادعا نمیکنی و بدون اینکه من ازت بخوام، داری خودت رو برای فقط پیشنهاد دادن به من کلی آماده میکنی. تو حتی درباره اینکه میخوای بهم پیشنهاد بدی هم حرف نمیزدی و حتی ابراز علاقه هم نمیکردی ولی نگاه هات به من انقدر متفاوت بود که متوجه میشدم دوستم داری. وقتی خونه رو خریدی، تازه به خودت اجازه دادی بهم بگی دوستم داری و اونموقع من فهمیدم اونی که میخوام رو پیدا کردم. دیگه واسم مهم نبود چند سالته یا اصلا پدرم با این رابطه موافقت میکنه یا نه. تو توی قلبم نشسته بودی و من نمیتونستم بیرونت کنم.
شونه هاشو با شیطنت بالا انداخت.
-و خب منم تو طول اون دوسال وقتی میدیدم چقدر برام تلاش میکنی، ناخودآگاه بهت علاقه مند شده بودم. ولی تو چیزی نمیگفتی و منم خجالت میکشیدم بهت پیشنهاد بدم. و حتی گاهی فکر میکردم که شاید توهم زدم و اصلا این تلاش تو برای خودت باشه نه من!
سهون کوتاه خندید و گفت
-حتی همه ی بادیگارد هات هم میدونستن من عاشقت شدم. یعنی خب... یکیشون بهم گفت که خیلی ضایع رفتار میکنم وقتی کنارتم.
نگاهش رو به لوهان داد و گفت
-ولی خودت متوجه نشده بودی و منم عجله ای نداشتم. هم سنت کم بود و هم هنوز موقعیتم جوری نبود که بتونم بهت پیشنهاد بدم. به خاطر همین سعی میکردم مثل یه هیونگ مهربون باشم واست.
لوهان خندید
-اونم چه هیونگی... از اینا که مدام بغلم میکرد و نمیذاشت از کنارش جم بخورم!
سهون حق به جانب شونه بالا انداخت و گفت
-حق داشتم. تو زیادی زیبا بودی و هستی. دلم نمیخواست کسی ازم بگیرتت... اونم وقتی که هنوز خودم بهت اعتراف نکرده بودم.
لوهان آخرین توت فرنگی رو توی دهنش انداخت و گفت
-کسی منو ازت نمیگرفت چون تو هم باعث شده بودی من نتونم به کس دیگه ای نگاه کنم.
با گونه های سرخ، این جملات رو گفت و دست هاش رو روی میز ستون کرد و چونه شو روشون تکیه داد. با نگاه ستاره بارونش به سهون خیره شد و گفت
-تو هم خیلی خوشتیپ بودی سهونی. و البته که هستی.
لبخند زد و با صدای آرومی ادامه داد
-من خیلی دوستت دارم سهونی.
سهون خیره به لوهان، خشک شد. یعنی لوهان هنوز نمیدونست چه تاثیری روی سهون داره که اینطوری ناگهانی اعتراف میکرد و قلبش رو به تپش مینداخت؟
سهون نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. میترسید دوباره به لوهان نگاه کنه و وسط کافه کار دست خودش بده. نیم نگاهی به ظرف بستنی روبروی لوهان انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد خالیه، بلند شد و ایستاد.
-میرم حساب کنم.
لوهان سر تکون داد و سهون به سمت صندوق رفت. کارتش رو روبروی دختری که پشت کانتر ایستاد بود، گذاشت و دختر با احترام کارت رو کشید و هزینه رو حساب کرد. سهون کارت رو از دختر گرفت و بلافاصله لوهان به سمتش قدم برداشت و کنارش ایستاد. سهون بی اختیار به دست های پنهان شده اش زیر آستین هاش، لبخندی زد و دستش رو جلو برد. جایی که حدس میزد مچ دست لوهان باشه رو گرفت و بهش فهموند باید کنارش قدم برداره. لوهان قدم هاش رو با سهون هماهنگ کرد و هردو به سمت در ورودی رفتن. سهون در رو باز کرد و اول لوهان بیرون رفت. همونطور که به سمت ماشین میرفتن، لوهان پرسید
-میشه به بکهیون زنگ بزنم؟ دوست دارم ببینمش.
سهون در ماشین رو برای لوهان باز کرد و گفت
-معلومه که میشه عزیزم. میتونیم برای ناهار باهم بریم بیرون یا... بیان خونه ی ما. مطمئنم تا الان آقای نام و بقیه رسیدن.
لوهان با خوشحالی توی ماشین نشست و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید. سهون ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. ماشین رو روشن کرد و همونطور که ماشین رو به راه مینداخت، نیم نگاهی به لوهان انداخت. لوهان شماره بکهیون رو گرفت و منتظر موند. صدای بوق مدام توی گوشش میپیچید اما بکهیون جوابش رو نمیداد.
-بریم خونه شون غافلگیرشون کنیم؟
لوهان با لبخند شیطونی روی لبهاش، پرسید و سهون دوباره نگاهی بهش انداخت. بی اختیار به این شیطنت لوهان خندید و گفت
-ممکنه بریم و ببینیم اصلا خونه نیستن و اونموقع خودمون غافلگیر میشیم!
لوهان شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-مهم نیست.
با ذوق به سمت سهون برگشت و گفت
-اصلا من پسر چانیول رو ندیدم تاحالا. بریم ببینیمش؟
سهون لبهاش رو با زبونش یکم تر کرد و گفت
-خیلی خب. میریم.
و ماشین رو به سمت آدرسی که از چانیول داشت، هدایت کرد.
///////////////////////////
-چیکار میکنی بیب؟
چانیول یقه ی لباسش رو بالا داد و به بکهیونی که روی سینه اش خوابیده بود، نگاه کرد. بکهیون همونطور که به زور خودشو تو لباس چانیول جا داده بود، یکم سرش رو عقب برد و از همون زاویه به صورت چانیول خیره شد.
-اوه... بیدارت کردم؟
چانیول دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و گفت
-وقتی یه سنجاب شیطون روی سینه ام وول میخوره، انتظار داری بیدار نشم؟
بکهیون کوتاه خندید و خودشو از پیراهن چانیول بیرون کشید. بدون اینکه به موهای بهم ریخته اس اهمیتی بده، روی شکم چانیول نشست و گفت
-به خاطر آفتاب خوابم نمیبرد و حوصله ام سر رفته بود. تو هم بیدار نمیشدی به خاطر همین میخواستم برم اونجا قایم بشم تا شاید بتونم از دست آفتاب فرار کنم و بیشتر بخوابم.
چانیول بی اختیار به خاطر بامزه بودن پسر کوچیکتر خندید و بعد لب زد.
-خیلی خب. نیازی نیست انقدر شیرین بشی بیب.
دستش رو روی کمر بکهیون کشید و پرسید
-خوبی؟
بکهیون با خجالت سر تکون داد و چیزی نگفت. دیشب اولین رابطه جنسیش رو تجربه کرده بود و دوست پسرش تا دم دمای صبح مشغول مراقبت کردن ازش بود. چانیول انقدر تو طول رابطه شون بوسیده بودش و باهاش صحبت کرده بود تا ترس بکهیون کم بشه و بتونه حسابی لذت ببره و درآخر وقتی که به خودشون اومده بودن، ساعت 5 صبح بود و خورشید داشت طلوع میکرد. و خب تو این شرایط، خواب موندن تا چیزی نزدیک به 1 ظهر اصلا عجیب به نظر نمیرسید.
چانیول دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت و آروم بلند شد و سرجاش نشست. بکهیون روی رون های چانیول نشست و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد. هردوشون از ترس اینکه نکنه یوقت چانگمین وارد اتاق بشه، با لباس خوابیده بودن ولی حالا بکهیون داشت به خاطر این تصمیم چانیول، خداروشکر میکرد. چون مطمئن بود اگر الان لخت بودن، باید دوباره مشغول رسیدگی به پایین تنه های بی جنبه شون میشدن!
چانیول دستش رو بالا برد و سعی کرد موهای نامرتب بکهیون رو یکم مرتب تر کنه. بکهیون خیره به صورت چانیول گفت
-ولشون کن. خودم میرم شونه میکنم.
چانیول لبخند زد و گفت
-خیلی خب.
دست هاش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و گونه هاشو آروم فشرد. لبهای غنچه شده شو آروم بوسید و گفت
-خیلی گرسنمه و اگر زودتر نریم بیرون، همینجا به جای صبحونه میخورمت.
بکهیون خندید و بعد از آزاد کردن صورتش از بین دست های چانیول گفت
-صبحونه؟ ساعت 1 عه ددی. موقع ناهاره. و مطمئنم الان چانگمین از در یخچال آویزون شده تا یه چیزی بخوره و شکم گرسنه شو سیر کنه.
چانیول نیشگون نسبتا آرومی از رونش گرفت.
-زبون درازی نکن بک. میخورمتاااا...
بکهیون با شیطنت بوسه ای روی لبهای چانیول گذاشت و خواست از روی پاهاش بلند شه که چانیول اجازه نداد. سریع کمر بکهیون رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای صورتیش چسبوند. دوست داشت بوسه شون رو عمیق کنه اما قبل از اینکه اینکارو بکنه، صدای زنگ توی خونه پیچید. بکهیون و چانیول با تعجب ازهم جدا شدن و بهمدیگه نگاه کردن.
-منتظر کسی بودی؟
بکهیون پرسید و چانیول با اخمی که به خاطر ذهن مشغولش روی ابروهاش افتاده بود، گفت
-نه. هیچکس.
بکهیون بلند شد و به سمت در رفت اما همینکه در اتاق رو باز کرد، چانگبین به سمتش دوید و گفت
-آبوجی...یه آقاعه اومده میگه داداش بکهیونیه!
بکهیون با خوشحالی به چانیول نگاه کرد و گفت
-سهون هیونگه!
چانیول لبخندی به ذوق بکهیون زد و گفت
-خیلی خب. موهاتو مرتب کن بک. من درو باز میکنم.
بلند شد و بعد از اینکه ظاهر خودشو توی آینه چک کرد، به سمت در ورودی رفت و بازش کرد.
و اولین چیزی که دید، صورت خوشحال لوهان بود.
-سلام چانیول هیونگ...مهمون نمیخواین؟!

Archangelic Where stories live. Discover now