مینهو بهم توپید ولی نتونستم خودمو کنترل کنم و بالاخره بخشی از افکارمو به طعنه به زبون آوردم.محض رضای خدا اونا فکر کردن کین؟ به چه حقی با ما اینجوری رفتار میکنن؟!
-پورن بیدیاسام ؟ نگران نباش به اربابمون میگم خودشو درست و حسابی بهت معرفی کنه کوچولو... این از اون پورنای بیدیاسامم بهتره !
حرفاش به تنم لرزی انداخت و برای لحظهای ترس کل وجودمو فرا گرفت.نکنه اینا هم دست کمی از کسایی که میخواستن به زور به ناکجاآباد ببرنمون نداشته باشن...نکنه بخوان بلایی سرمون بیارن؟ ولی آخه چرا مارو نجات دادن ؟ الان داریم کجا میریم؟ چرا نزاشتن بریم؟ ارباب دیگه کیه ؟ عجب گیری کردیم یا پیغمبر!
بعد تقریبا یک ساعت دیگه پیاده روی به جایی باید میرسیدیم رسیدیم و جیز من اصلا باورم نمیشد همچین مکانی یه جایی توی این جنگل باشه.آدمو یاد معماری های قرون وسطی میندازه... پر زرق و برق، بزرگ و متقارن...
-اینجا دیگه کجاست ؟
-اینجا اینجاست...
مردی که موهای خاکستری رنگ داشت با بیحوصلگی جواب داد و هیچ علاقهای به مکالمه از خودش نشون نمیداد.
-بعضی وقتا باید خفه شی ته...
مینهو گفت و منم از ترس سرمو بالا و پایین کردم چون ظاهراً حق با اون بود.
یه عمارت بزرگ و چند تا خونه درست وسط جنگل... البته واقعا هیچ ایدهای ندارم که چند کیلومتر پیاده روی کردیم...فقط خدا میدونه که ما الان کجا ایستادیم... جیز اون عمارت لعنتی حتی تو تاریکی شبم زیبا بود...
-برین داخل...
به محض اینکه وارد شدیم با دختری با موهای لخت و مشکی که یه کت و شلوار سراسر مشکی پوشیده بود و پیرهن سفیدش بین تیپ مشکیش خودنمایی میکرد رو به رو شدیم.
-خوش اومدید قربان...
مردک تخس بهش جوابی نداد و فقط در جوابش نیشخندی زد و طرهای از موهای دخترو به پشت گوشش هدایت کرد. این دیگه کیه؟ چیکارست؟ اگه مارو نجات داده یعنی آدم خوبیه؟ پس چرا دست از سرمون برنمیداره؟ شاید شخصیتشم مثل موهاش خاکستریه...
واو! لعنتی ! همه چی اینجا درخشان و زیباست انگار هر چیز لعنتی ای اینجا از طلا و نقره درست شده... به محض اینکه از راهرویی که موکتی قرمز داشت خارج شدیم به یه سالن بزرگ رسیدیم... جیز! یه عمارت بزرگ از طلا و نقره...البته با تعداد زیادی خدمتکار کت و شلوار پوش... لعنت! صاحب اینجا کیه؟ تعدادی از افراد که مثل بقیه نبودن و کلاه و پیش بند سفید داشتن با عجله به سمت آشپزخونهی بزرگی میرفتن و از چهرشون میشد بطور واضح استرس و اضطرابشونو خوند. این مردم برای کی کار میکنن؟ نکنه به قول مرد مو خاکستری برای ارباب کار میکنن ولی ارباب کیه؟ اون باید خیلی قدرتمند باشه...

BẠN ĐANG ĐỌC
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...