- بهم بگو ... کدوم قسمتش و بیشتر دوست داشتی؟
جانگکوک در حالیکه بدن پسری که توی وان در آغوشش اروم گرفته بود رو ماساژ میداد با شیطنت پرسید. چیزی راجع به رابطشون وجود داشت که باعث میشد هر لحظه بهش فکر کنه و باورش نمیشد بعد از رابطه درست شبیه یه پسر بیست ساله که برای اولین بار سکس کرده رفتار کنه. احساساتش تشدید شده بود و وقتی زیبایی های پسر توی بغلشو میدید نمیتونست ذوق و درخشش چهرشو پنهان کنه. اون کاملا متعلق به جانگکوک بود و حالا هیچ شک و شبهه ای وجود نداشت!
- اخخ..کمرم داره نصف میشه! میشه بیخیال شی؟
- نه! من دوست دارم از اولین تجربت بدونم! بهت سخت که نگرفتم نه؟
تهیونگ نمیخواست فکر کنه. نه حالا که جوری به فاک رفته بود که قدرت حرف زدن هم نداشت!
- خدا لعنتت کنه دست از سرم بردار!
- زیادی بازش کردم نه؟ سوراختو میگم...
گونه های تهیونگ به خاطر اصرارهای جانکگوک و دست تتودارش که به سمت پایین شکمش پیشروی میکردن گل انداخت ولی جانگکوک به خاطر موقعیتشون دیدی به چهرش نداشت . تهیونگ با پس زدن افکاری که ممکن بود باعث لو رفتنش بشه بدون اینکه فکری به ذهنش خطور کنه تقریبا داد زد:
- اگه حرف بزنی جیغ میزنم!
- اگه بگی کدوم قسمتو بیشتر دوست داشتی دیگه ادامه نمیدم!
میدونست که دوست پسر سمجش به این زودی بیخیال نمیشه و اینکه دیدی به صورتش نداشت کارشو آسونتر میکرد پس با صدایی زمزمه مانند گفت:
- خب...
- الان داری خجالت میکشی! زود باش بهم بگو بیبی...باور کن به نفعته... میدونی نه؟
جانگکوک با چشمهای درشت متقاعدکنندش اصرار کرد و کی بود که بتونه جلوی اون چشمهای مشکی گرد مقاومت کنه؟
- خب اونجا که سوراخمو با کامت پر کردی...
جوری سرشو تکون میداد و منتظر ادامش بود که انگار داره یه فکت علمی از پروفسور کیم فارغالتحصیل دانشگاه هاروارد گوش میده و این برای تهیونگ بطور همزمان خنده دار و خجالت آور بود.
- چه حسی بهت داد؟
- خب زیاد و داغ بود و گرماش یه جورایی حس خوبی داشت ...صورتت برق میزد و یکم میلرزیدی خیلی دوست داشتم ببوسمت... میدونی اون لحظات اونقدر تحریکم میکرد که باعث میشد کام شم!
تهیونگ با یادآوری ارگاسم شدیدی که باعث شد مایع داغ بدنش با شدت روی صورتش بپاشه لبشو گزید و آرزو میکرد جانگکوک صدای ناله ی ضعیفی که تولید کرد و نشنیده باشه.
- فاک لعنتی به ارگاسمت فکر نکن... زیادی هات بود!
- کوک لطفاً... ب..بسه! تو افکار لعنتیم سرک نکش!

YOU ARE READING
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...