یکی از دوستان میگفت چقد اسمات مینویسی😄حاجی..... اسمات: بخش جدا نشدنی از بوکای من😈🌚
.
.
.لحظه ی بعد با ولع شروع به خوردنش کرد و جانگکوک داشت از لذت خورده شدن بدنش با اون شدت دست و پا میزد و وقتی تهیونگ نوک سینشو با مربا آغشته کرد و محکم مکید غرشی کرد و ملحفه های تخت و با شدت کشید.
- عا عا ببینمت!
تهیونگ با شیطنت برای چک کردن رنگ چشمهای مرد بلند شد و مرد با فهمیدن این موضوع تند تند شروع به پلک زدن کرد. تهیونگ باید ادامه میداد! اون لعنتی باید ادامه میداد!
- کیوت! داری کاری میکنی که قرمزیش از بین بره و من نفهمم اره؟
چشمهایی که بین رنگ قرمز و مشکی مدام در حال تغییر بودن احساس ترس کمی رو بهش منتقل میکردن ولی امان از دلش که نمیتونست منکر زیباییشون بشه پس خم شد و پلکهای مرد و با لطافت بوسید.
- ته...تهیونگا...
جانگکوک نالید و دروغ بود اگه تهیونگ میگفت که از ضعفش در برابر خودش لذت نبرده!
- جانم....
- به لیس زدن بدنم ادامه بده !
-اوه! ارباب کوچولوی ما خیلی نیازمند شده... زبون دوست پسرشو میخواد نه؟
- اذیت نکن لطفاً...
وقتی دوست پسرش نیپل دیگشو با کمی مربا آغشته کرد و محکم مکید دوباره صداش بالا رفت و این حجم از هیجانش حتی برای خودش هم عادی نبود. چرا نمیتونست کمی خوددار باشه و حداقل صدا و حرکات بدنشو کنترل کنه؟ این بود ابهت خونآشامیش! تهیونگ داشت یک تنه اونو لکه دار میکرد و دست بردار نبود! اون حتی نمیتونست در مقابل پسر حتی جلوی هیونگاشم خوددار باشه!
- واقعا عاشق اینی که لیست بزنم خیلی جالبه! بستنی خوردنی من! بزار ببینم اگه یه بستنی بودی چه طعمی داشتی؟
تهیونگ با نگاه به چهره ی آشفته و نیازمند جانگکوک گفت و با گرفتن پهلوهاش مجددا به جون نوک سینه های برآمده و تحریک شده ی خوناشام افتاد.
- جوونم! این کوچولوها اینجا واقعا به توجه نیاز دارن!
پسر گفت و شروع به لیسیدن و گزیدن نیپلای خوناشام کرد. اون از حساس بودنش لذت میبرد و جوری سینه های دوستپسرشو میمکید که انگار قرار بود از اونا شیر خارج شه!
- آه فاک تهیونگ!
- تو بگو چه طعمی؟
جانگکوک که بخوبی میتونست باسن پنبه ای پسر و روی عضو قطورش حس کنه و لذت مکیده شدن نیپلای حساسش تقریبا دیوونش کرده بود قوسی به کمرش داد تا عضوش با باسن گرد پسر بیشتر برخورد کنه و وقتی صدای هومی از تهیونگ شنید کارشو چندبار تکرار کرد تا به هردوشون لذت بیشتری بده.

YOU ARE READING
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...