Taehyung's pov
صبح که بیدار شدم جای خالیشو کنار خودم حس کردم...اون نبود و به دلایل نامعلومی این قضیه به من حس بدی میداد آخه دیشب با هم ....با هم چیکار کردیم ؟ عشقبازی؟ نه این خنده داره نمیشه اسمشو عشق بازی گذاشت... اون فقط در حالیکه داستان به قتل رسوندن دو تا آدم بیگناهو برام تعریف میکرد مثل همیشه منو دست انداخت... اون از اینکه ببینه انقد در برابرش ضعیفم لذت میبره... من احمق... حتما اگه منم جای گلو بودم گول میخوردم و الآنم مردهبودم!
لعنتی ... کارش تو حیلهگری و گول زدن عالیه! افسونگر خوشگل عوضی! به چه حقی ما آدمارو گول میزنه و دست میندازه...اوه خدای من....چه بلایی سرت اومده کیم تهیونگ...اون یه قاتل خطرناکه! چرا خوشگل خطابش میکنم؟ چرا ازش نمیترسم؟ انقدر مطمئنم که بلایی سرم نمیاره؟ من چم شده؟
.
.
.نزدیک غروب بود و به شدت بیحوصله بودم از طرفی فکر مسائلی که برام اتفاق افتاده و داره اتفاق میوفته باعث میشد کم کم پنیک کنم... چرا نمیتونم آروم باشم؟ چرا نمیتونم به اینکه هنوز زنده ام فکر کنم؟ آه بس کن تهیونگ...برای هر چیزی راهی وجود داره...بیخیال بیا یه چیزی بخور...به طرف آشپزخونه رفتم و بعد از باز کردن در یخچال با کلی خوراکی مواجه شدم...اینا همه برای منن؟ ژلهای که قرمز بود بدجوری آب دهانمو راه انداخته بود پس با برداشتنش خیال خودمو راحت کردم...من دلم ژله میخواست! بیخیال من فقط میخوام بخورم! آره برای هرچیزی راهی وجود داره...من بالاخره یه فکر میکنم...
-مثلا چی غلطی میخوای بکنی؟.
شنیدن صداش درست پشت سرم اونم زمانی که تقریبا با کله توی ژله فرو رفته بودم و لپام از حجم ژله ای که داخلشون بود باد کرده بودن ، اصلا منصفانه نبود...لعنتی کی اومد؟!
-چند دقیقهای میشه که اومدم....به هر حال خوردنتو دوست داشتم!
خوردنمو؟ اوه خدا میشه یه روزی اون هیولای گندرو داخل دهنم جا بدم؟ قطعا خفه میشم ولی فکر اینکه گردنشو به عقب خم میکنه و چشمای مشکیشو از لذتش میبنده...
-منحرف احمق....
حق با اونه هم منحرفم هم احمق چون هیچوقت به اینکه فکرمو در اکثر مواقع میخونه عادت نمیکنم...این خجالت اوره باید هر چه زودتر بحثو عوض کنم!
-م..من حوصلم سر میره اینجا...
سعی کردم با اعتماد به نفس حرف بزنم و حواسشو پرت کنم...چرا همیشه باید اون منو تحت تاثیر قرار بده؟
-خب.. کسی اینجا نیست...
پشت سرهم در حالیکه نگاه تیلههای مشکیش مثل میخ میتونست صورتمو سوراخ کنه ادامه دادم.
-کام آن هیچ وسیلهی بازی ایم اینجا وجود نداره! میگم...م..میای بازی کنیم؟
راستشو بخواین با گفتن جملهی آخر پلکامو رو هم فشار دادم و منتظر یه واکنش وحشتناک موندم ولی صدای سردش گوشمو پر کرد که گفت:

YOU ARE READING
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...