بچه ها باور کنید فالو کردن این اکانت به کسی آسیبی نمیزنه و فقط باعث دیده شدن و حمایت شدنش میشه حالا دیگه خود دانید🐣
.
.
.تن پسر و محکم به خودش فشرد و لحظهی بعد با فشار به باسنش چنگ زد و نفسشو برید.
- اهه...ارباب!
جانگکوک مست از صدای ناله ها و نفسهای بیقرار دوست پسرش باسنشو فشرد و از روی لباس عضو حجیمشو روی عضو دوست پسرش کشید.
-حسش میکنی ته؟ ششش... الان از بیرون حسش کن چند دقیقه دیگه از داخل....
تهیونگ با احساس گوشت بزرگ و سفتی که بخوبی به عضوش برخورد میکرد و ضربان قلبشو بالا میبرد عاجزانه التماس کرد:
- ارباب...لطفاً بهم اجازه بده...
پسر کلافه بود چون درحالیکه داشت با نفسهای خودش خفه میشد و تقریبا تمام قسمت های بدنش نبض میزد مرد و دید که با آرامشی ساختگی از بالا بهش خیره بود و با نیشخندی که ذوبش میکرد مشغول نوازش باسنش بود و گهگاهی با فشردن گوشت نرم و لطیف زیر دستش درد خفیفی بهش تحمیل میکرد.
- برای چی اجازه میخوای ؟
- لطفاً بهم اجازه بده که برات... فاک...
نیازمندانه پایین تنش و به پایین تنه ی اربابش فشرد و وقتی تونست جریان لذت و از برخورد با اون حجم داغ و بزرگ حس کنه جملش ناتموم موند و پلکهای داغش از لذت بسته شد.
- واقعا داری براش اجازه میگیری ؟
جانگکوک با حفظ نیشخندش از پسر پرسید و با پایین تنش ضربه ی ملایمی به پایین تنه ی پسر کوباند.
- آه!
قرار بود بار دیگه اون حجم عظیم و داغ و داخل دهانش داشته باشه و این به شدت هیجان زدش میکرد. حتی وقتیکه جانگکوک درست مثل یه عروسک بی وزن با فشار زیادی هلش داد و روی زمین پرت شد قلبش فقط با نگاه کردن جوری که جانگکوک داشت کمربندشو براش باز میکرد محکم میکوبید. صدای اون فلز لعنتی بدجوری با روح و روانش بازی میکرد و باعث میشد بخواد از انتظار ناله کنه.
- خوناشام کوچولوی عمارت میخواد برای دوست پسرش رو زانوهاش باشه درست نمیگم؟
خوناشام عمارت فقط کمربند لعنتیشو باز کرده بود و حتی اونو بیرون نکشیده بود که دوست پسر هورنی و زیباش به فاق شلوارش چسبید و لبهاشو با ولع روی برجستگی بزرگ عضوش گذاشت.
- فاک ...ارباب....
وقتی تهیونگ با صدای زیری اسمشو ناله کرد میتونست قسم بخوره که از همیشه سفت تره. اون قدر سفت که براش دردناک بود. به چشمهای خمار پسر از بالا خیره شد و درحالیکه سر تهیونگو با دستش از فاق شلوارش فاصله میداد گونه هاشو نوازش کرد:

YOU ARE READING
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...