⚠️⚠️توجه : به عنوان نویسندهی بوک در صورتیکه وت و نظر ندین راضی نیستم که بوکو بخونین...مرسی⚠️⚠️
.
.
.همه ی افراد لباس قرمز یا همون غذاها درحالیکه توسط مبارزا از جمله یونگی محاصره شده بودن سعی میکردن محتاطانه رفتار کنن تا مبادا مبارزای ارباب عصبی بشن... هرکسی آروم و بی صدا قدم برمیداشت و شاید آروم با نفر کناریش کمی حرف میزد اما در همین حین دو دختر تایلندی و تهیونگ و مینهو سخت مشغول مذاکره بودن...
قلب تهیونگ محکم میزد و حس میکرد از همین حالا آرامششو از دست داده اما پسر موفرفری سعی میکرد با گرفتن دستای سردش بهش اطمینان بده.
-تهیونگ خیلی مضطرب به نظر میرسی... گفتم که برای اینکه نقشتون عملی شه باید قوی باشی...
لیسا خطاب به تهیونگ گفت و پسر در مقابل فقط سکوت کرد و سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت... صادقانه نمیتونست هیچ نتیجهای رو برای کاری که دارن میکنن تصور کنه و همهی وجودش از ترس میلرزید... از طرفی هم نمیخواست مینهو رو دلخور کنه و تصمیم گرفته بود با کنار گذاشتن بچه بازی و ترس قدم به قدم کنار دوست لاغرمردنیش بمونه! اگه اتفاقی بیوفته هیچ کدوم بدون هم دووم نمیارن... پس اونا باید کنار هم بمونن...
-ازتون یکم فاصله میگیرم و چند دقیقه ی دیگه شروع میکنم..... یه نفس عمیق بکشید و وقتی جیغ زدم و همه به طرفم اومدن فقط فرار کنید !
-باشه!
مینهو مصمم جواب داد و دست تهیونگو فشرد.
-ما از پسش برمیایم رفیق! نگران هیچی نباش... هرچی بشه ما همو داریم...
-بهم یه قولی بده مینهو...
-چه قولی؟
-اینکه هرچی بشه تنهام نمیزاری...
-خرس عسلی هیونگ! معلومه که نمیزارم... تو از تنهایی میترسی ته ته؟
-اهوم... بزرگترین ترسم اینه که تنها بمونم...اونم تو یه همچین جایی...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-تو چی مینهو؟
- من چی؟
- تو از چی میترسی؟
-ممکنه یکم خنده دار به نظر برسه...
-بیخیال بهم بگو...
- مار...
-چی؟
-بزرگترین ترسم ماره!
مینهو کمی فکر کرد و جواب داد.
-وات د فاک مار؟! مار کجا ب...
جمله ی تهیونگ توسط جیغ بنفش و داد و بیدادای عجیب لیسا قطع شد... دختر با تمام قدرتش جیغ میکشید و فریاد میزد ...
- کایاکُناااااا !!! کایاکُنا اینجااااان !!!
نفسشون گرفت و چند ثانیه طول کشید تا بفهمن دلیل جیغ و دادای لیسا نقشهایه که با هم ریختن... درحالیکه فرم جمعیت به هم ریخت و مبارزا همه به سمت لیسا هجوم میبردن ؛ مینهو سراسیمه نگاهی به تهیونگ انداخت و بلند گفت :

BINABASA MO ANG
a man in the darkness(Kookv)
Fanfictionاون تابلو، تصویر نقاشی مردی رو به نمایش گذاشته بود که روی صندلی بزرگی نشسته بود و دستاشو روی دستههای اون گذاشته بود... اون مرد...اون فوقالعاده بود... و تهیونگ اون لحظه داشت به این فکر میکرد که کاش شخصیت داخل اون قاب وجود داشت... 🩸❣️🩸❣️🩸❣️🩸❣️...