01

817 186 34
                                    


فکر نمیکردم روزی بشه دوباره پشت در این خونه ببینمش.
فقط مردد نگاهش کردم، نمیفهمیدم اینجا چی میخواد. حتی یه دور تو ذهنم مرور کردم هیچ وسیله ای نداشت که جا گذاشته باشه.

چیزی که لازم باشه بعد ۷ سال برگرده پسش بگیره.
اون تیشرتشو میخواد؟ اونو که انداختم نمیدونم کجاست.
تصویر ذهنی تیشرت تا شده توی جعبه زیر لباسهای تابستونی آخرین کشوی اتاق رو پرتش کردم دور. به هرحال بعد اینکه رفت میرم میندازمش.

دیگه قلبم بی قراری نمیکرد و دستپاچه نمیشدم، حالم بد نشد و یکی تو سینم چنگ نزد به قلبم.
همین خوبه.
من حالم خوبه.
من خوب شدم.

بهم لبخند میزد انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
جواب سلامشو با سر دادم.
-چیزی میخوای؟

صدام نلرزید.
چرا بلرزه؟ حداقل ۶ سال بود فراموشش کرده بودم.

-میشه بیام تو؟

سر تکون دادم و جلوتر برگشتم تو خونه.
قهوه سازو زدم به برق، وارد شد و با آرامش خونه رو نگاه میکرد. دیدنش حالمو به هم نمیریخت. از تب و تاب افتاده بودم.

خیلی وقت بود باهاش کنار اومده بودم.
دیگه نگاه مردم ازارم نمیداد، دیگه دیدن دستای جفت شده تو خیابون یکاری نمیکرد وسط خیابون از ته دل و با صدای بلند بزنم زیر گریه.

دیگه وقتی وسط سریال کمدی مورد علاقم یه تبلیغ ساده پخش میشد که توش یه خانواده خوشحال محصولو تبلیغ میکنن چشمام پر نمیشد.

دیگه حرف زدن درباره‌اش سخت نبود و وقتی پدر مادرمو میدیدم شرمنده نمیشدم و حس نمیکردم من به همه اسیب زدم و کاش از اولش نبودم.
دیگه وقتی به سهون نگاه میکردم قلبم چنگ نمیشد و فکر نمیکردم ظلم کردم در حقش.

حالم خوبه.
خوب شدم.
برگشتم به زندگی.

نه به چیزی ک قبل از رابطم با مردی ک داشت وسط خونم سرک میکشید بودم.
ولی حداقل برگشتم.

دستام نمیلرزه و بهش التماس نمیکنم نگام کنه، بمونه، درستش میکنیم.

اینجا وایستادم قهوه اماده شه و به حرف بیاد تا برگردم سر خوندن کتابی که با یه ریموت تلویزیون وسطش به عنوان بوکمارک روی کاناپه رهاش کرده بودم تا درو باز کنم.

قهوه شروع کرد ریختن توی فنجون تقریبا کمرنگ و قدیمی.

اون سالهای قدیم فقط شیر میخوردم و نمیدونستم چطور میتونه قهوه بخوره. ولی وقتی ترکم کرد حتی قهوه هم به نظرم بوی اونو میداد. بعد یه مدت هم نمیدونستم قدیما چجوری بدون قهوه زنده بودم.

از یه جا به بعد برای فراموش کردنش یجورایی تبدیل به اون شده بودم. دنیا چرخید دیگه.
هیچ وقتم یادم نیومد قبل اون چی بودم که اون تایم شیفته‌ام شد و رابطمون شکل گرفت تا بتونم دوباره خودم شم.

𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐬𝐭𝐫𝐚𝐭𝐞𝐠𝐲Where stories live. Discover now