Ch.28 In Your Memories

79 19 0
                                    

کیونگسو غر زد "لوهان انقدر ناخنک نزن!" و قاشق رو روی دست مرد بلوند کوبید. داشته خامه ی زده شده درست میکرد ولی لوهان مدام دستشو تا ته توی اون مایع شیرین میبرد و توی دهنش میکرد.
"آخ! یاااا! من اونا رو برات خریدم. حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که بذاری مزشو بچشم!"
"میذارم بچشی. بعد از اینکه پخت! خدایا منو نجات بده! چانیـــول بیا اینو از توی آشپزخونه ی من ببر بیرون!"
چانیول همونطور که وارد آشپزخونه میشد سری به علامت تاسف تکون داد و یه بطری شراب و یه جام برداشت. "تا اونجایی که میدونم، اینجا آشپزخونه ی ماست کیونگسو!"
لوهان تکرار کرد "راست میگه! اینجا آشپزخونه ی ماست کیونگسو!"
کیونگسو چشماشو چرخوند. "ولی من تنها کسیم که بلده باید چیکار کنه. برعکس شماها."
چانیول به کانتر تکیه داد و به کیونگسو نگاه کرد که دوباره مشغول شد و لوهان که همه جا دنبالش میرفت و به خمیر توی دستش ناخنک میزد. با یه سر تکون دادن دیگه و یه لبخند محو، به اتاق نشیمن برگشت. کنار پنجره ی بغل پیانوی بزرگ نزدیک شومینه نشست. پنج سال شده بود... پنج سال پر از علاقه، درد و زندگی مثل مرده ها. زندگی چانیول با عشقش کوتاه بود، ولی تنها زمانی بود که احساس زنده بودن میکرد. زمانی که قلبش پر از گرما و حس زندگی بود حتی اگه چهرش اینو نشون نمیداد.
حالا، چانیول لبخند میزد، میخندید و حتی یادگرفته بود بیشتر حرف بزنه. ولی هیچکدوم از اونا لبخندا و خنده ها از ته دل نبودن.
حالا آرزو میکرد که کاش وقتی اون کنارش بود، وقتی میخندید بیشتر باهاش میخندید، کاش بیشتر با هم لبخند میزدن... کاش بیشتر به چشمای هم خیره میشدن. دلش برای صدای بکهیون تنگ شده بود. برای چشماش... بینیش... حس لمس دستای اون روی صورتش...
حتی نمیدونم بدون تو چطوری باید به زندگیم ادامه بدم.
چانیول به آسمون آبی غمگین رو به روش نگاه کرد که روشن و شاد به نظر میرسید. اما حقیقت این بود که آسمون تنها بود، چون هیچ چیزی نمیتونست بهش برسه. درست مثل چانیول. حتی با اینکه عمر زیادی داشت، جوونی و قدرتش، هیچکدوم واقعا نمیونستن خوشحالش کنن. مگه اینکه اونا رو با کسی سپری میکرد که معنای زندگی کردن رو بهش یاد داده بود.
جرعه ی دیگه ای از شرابش نوشید و به انگشتای کشیدش که دور جام حلقه شده بودن نگاه کرد. انعکاس چهره ی خودشو توی جام میدید اما توی تصوراتش، این بکهیون بود که بهش خیره شده بود.
~
بعد از چندین بار پس زده شدن از طرف کیونگسو، لوهان بالاخره تسلیم شد و به سمت حیاط پشتی خونه رفت. و اون موقع بود که یادش اومد باید به گلایی که داشت پرورش میداد آب بده.
شلنگ رو برداشت و شروع به پاشیدن آب گرم روی گلا کرد. بهشون حسودیش میشد.. به اینکه اونا بدون هیچ احساس علاقه ای میتونستن زندگی کنن. گیاه ها میتونستن رشد کنن و میوه بدن بدون اینکه کسی رو لازم داشته باشن که بهشون عشق بورزه.
در واقع، اونا حتی بدون کمک لوهان هم میتونستن رشد کنن. هم نور آفتاب بهشون میخورد، هم بارون می اومد... اونا میتونستن زندگی کنن.
ولی لوهان... لوهان مثل اونا نبود. لوهان نمیتونستن بدون داشتن اون کنارش به زندگی ادامه بده. لوهان نمیتونست بدون وجود اون نفس بکشه. ولی بازم از خودش میپرسید که پس چرا اینجاست؟ زیر سایه ی گلخونه ی حیاط پشتی، درحالیکه داره به گلایی که پنج ساله پرورششون میده آب میده.
اگه تو پیشم بودی، بازم همه چیز همینطوری بود؟
صدسال عمری که زندگی کرده بود هیچ ارزشی براش نداشت اما مدت کوتاهی که با سهون گذرونده بود به اندازه ی یک عمر می ارزید. لوهان یاد گرفت ساده زندگی کنه، که از نشون دادن احساسات واقعیش نترسه، که برای اولین بار... خودش باشه، که ضعیف باشه و اجازه بده یه نفر دیگه ازش محافظت کنه. حالا کی قرار بود ازش محافظت کنه؟
~
شیرینی، شکر، خامه ی شیرین، شکلات... اینا چیزایی بودن که به یه کیک، یه کلوچه یا یه براونی ساده طعم می بخشیدن. درست مثل زندگی. زندگی هم چیزایی داشت که بهش طعم میدادن.
و عشق... شیرین ترین چیزی بود که میتونست توی زندگی یه نفر اتفاق بیفته.
پنج سالی میشد که کیونگسو زندگی خاکستری و بدون طعم خودشو با آشپزی و پختن کیک پر کرده بود. طی این پنج سال، کیونگسو و چانیول و لوهان مثل آدمای عادی زندگی میکردن. از جمعیت فاصله گرفته بودن و نزدیک ساحل خونه ساخته بودن.
ولی مهم نبود کیونگسو چند تا شیرینی بپزه، تک تک روزای عمرش هنوزم تلخ بودن. زندگیش طعم خودشو مدت ها پیش از دست داده بود. همینطور قلبش، که کنار کسی که اونو ازش دزدیده بود دفن شده بود.
اگه این کیکا رو با تو میپختم چطور می شدن؟
کیونگسو کیک شکلاتی رو تزیین کرد و روش نوشت دلمون براتون تنگ شده و بعد از توی آشپزخونه صدا زد "لــوهان؟ گلا کجان؟" و در جواب از بیرون شنید "دسته گل آمادست!"
چانیول در حالیکه کلید خونه رو توی دستاش میچرخوند وارد آشپزخونه شد "کمک نمیخوای؟"
"اوه چرا. میتونی ظرفا رو بشوری یول؟"
"البته."
~
وقتی به محل قرار رسیدن، چهار نفر رو دیدن که وسط زمینی پر از گل با هم مشغول صحبت بودن. همشون لباسای آستین بلند و دستکش پوشیده بودن تا از پوستشون در مقابل آفتاب محافظت کنن. لوهان و پسرعموهاش هم همینطور بودن با این تفاوت که چانیول یه چتر بزرگ توی دستش داشت درحالیکه کیونگسو یه جعبه رو گرفته بود و لوهان یه دسته گل.
اونا هر سال به دیدن مزار سهون، بکهیون و جونگین توی این باغ می اومدن. دوستانه جمع می شدن و در مورد زندگی هاشون صحبت میکردن. با این فکر که اگر اینکارو بکنن حداقل میتونن تظاهر کنن که اونا کنارشونن و باهاشون میخندن.
تنها چیزی که بابتش شکرگزار بودن این بود که حالا اون سه تا دیگه توی جنگ نبودن. از خطر دور بودن و آسیبی نمیدیدن.
با اینکه اونا در ارامش به خواب رفته بودن، یه نفر اونجا بود که آرزو میکرد کاش اونا زنده بودن تا بتونن به سوالش جواب بدن.
لوهان به ییشینگ نگاه میکرد که موهای قرمز تائو رو که روی زمین دراز کشیده بود نوازش میکرد. "حالش چطوره؟"
کریس همونطور که به عشقش و برادرش خیره شده  بود جواب داد "هیچ فرقی نکرده. اگه عربده ها و سروصدا های مداوم جونگده نبود، فکر میکنم خونمون از لحاظ سکوت با قبرستون برابری میکرد."
کیونگسو گفت "باید خیلی برات سخت باشه. دو تا از عزیزات قبول نمیکنن که حرف بزنن و باهات درد و دل کنن."
"ییشینگ باز بهتره. حداقل باهام ارتباط برقرار میکنه. ولی تائوزی، یه هفته بعد از اینکه اونا رو به خاک سپردیم چشماشو کرد و وقتی بهش گفتیم چه اتفاقی افتاده... اون شکست. مدام میگفت که تقصیر اونه. همش گریه میکرد... و روز بعدش-" کریس سر تکون داد.
چانیول جملشو تموم کرد "روز بعدش تائو تبدیل به یه عروسک متحرک شده بود." کریس بهش چشم غره رفت. اگه چانیول همون چانیول سابق بود الان بامشت به صورت کریس کوبیده بود اما حالا فقط شونه ای بالا انداخت و یه تیکه کیک دیگه توی دهنش چپوند.
کریس با تعجب گفت "ده سال طول کشید تا من بتونم این چیزا رو بخورم. شماها چطور تونستین اینا رو توی پنج سال هضم کنین؟"
لوهان خندید و بلند شد. به طرف سنگ قبر مرمری سمت چپ رفت. علامت یه کلاغ مشکی و اسم اوه سهون روی سنگ حک شده بود. لوهان جواب داد "غذا خوردن باعث میشه به افسردگی غلبه کنی."
جونگده یه جرعه از شیرش خورد و گفت "تو که اصلا افسرده نشدی :/"
لوهان شونه بالا انداخت "سهون همیشه میگفت من خیلی خوشگلم. نمیخوام قیافم خراب شه. وگرنه سهون ازم ناامید میشه."
صدای عق زدن خون آشاما بلند شد. لوهان لباشو آویزون کرد و به طرف سنگ سهون برگشت "سهونی نگاشون کن! دارن مسخرم میکنن!"
"باهاش حرف نزن لوهان! اگه الان اینجا بود برات چشماشو میچرخوند."
"نخیر. اگه الان اینجا بود دهن شماها رو می بست و منو میبوسید. بیشعورا!"

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationWhere stories live. Discover now