Ch.34 Eternity

215 24 4
                                    

درحالیکه به سمت اتاق سونگ روک هجوم میبردن، زمین زیر قدم هاشون به لرزه افتاده بود و توی مسیرشون، فواره ی نماد نجیب زادگان رو هم نابود کردن. چانیول تمام خون آشامایی که سعی میکردن بهش حمله کنن رو به آتیش میکشید. لوهان از سر خشم با نیروی ذهنش هر دشمنی که نزدیکش میشد رو به دیوار میکوبید و میله های نقره ایش رو توی قلبشون فرو میبرد.
وقتی بوی کسی که همه چیزشون رو ازشون گرفته بود حس کردن، جونگین با لگد محکمی در رو شکست و با سونگ روک مواجه شدن که مغرور و سربلند رو به روشون ایستاده، با نگاهی بدطینت و پوزخندی روی لب. جونگین زمزمه کرد "زندگیتو به فاک میدم."
"این چه طرز صحبت کردن با عموته جونگین؟"
چانیول به جونگین نگاه کرد "عمو؟" بکهیون توضیح داد "اون سونگ روک نیست چانیول. اون برادر اصیل هاست. داریکس."
توجه خون خالصا جلب شد. لوهان از بین دندوناش با حرص گفت "پس برای همین انقدر قدرتمند بوده..."
کیونگسو غرید "بخاطر کشتن مینسوک و کل خانوادم، سرتو با همین دستام از بدنت جدا میکنم."
پوزخند داریکس عمیق تر شد "فکر کنم قبلا سعی خودتو کردی... ولی موفقیتی نمیبینم!"
سهون که حوصله اش سر رفته بود غر زد "کری خوندن بسه. ببینم چطوری میتونی از پس هر شش تامون بر بیای."
جونگین هر دفعه تخته سنگ های بزرگ رو به طرف داریکس پرتاب میکرد و بعد از هر حمله تلپورت میکرد تا از هر برخورد احتمالی با داریکس جلوگیری کنه.
در همین حین کیونگسو سهم خودشو با بیرون کشیدن ریشه ها و خار ها از دل زمین انجام می داد.
لوهان از تواناییش برای ورود به ذهن داریکس استفاده میکرد تا حملات بعدیش رو پیش بینی کنه.
سهون سعی میکرد با گردبادی که درست کرده بود حواس داریکس رو پرت کنه و چانیول با به آتیش کشیدن گردبادش به کمکش رفته بود.
بکهیون هم روی فریب دادن داریکس با استفاده از توهماتش متمرکز شده بود.
باید اعتراف میکرد، جنگیدن همزمان با اون شش نفر کار آسونی نبود. خون خالصا با برگشتن برادرزاده هاش از مرگ قدرتمند تر از هر زمانی مبارزه میکردن. ولی قرار نبود همه چیز همین جا به آخر برسه. اون از همشون مسن تر و طبیعتا قدرتمندتر بود.
داریکس نیروش رو متمرکز کرد  و با یه فوران قدرت، هم رو به عقب هل داد. ولی هیچکدومشون تسلیم نشدن... این تنها شانسشون برای متوقف کردن داریکس بود.
و اونا حاضر بودن هر ریسکی رو بپذیرن تا این ماجرا یه بار برای همیشه تموم بشه.
لوهان به صحنه ی رو به روش نگاه کرد؛ زمانی رو به یاد اورد که خانواده اش به دست این مرد کشته شدن. این مرد که همیشه تشنه ی قدرت بیشتر بود... این مرد که تائو و بقیه دوستاشو به قتل رسونده بود... این مرد که لیاقتش مرگ بود، بدون هیچ ترحمی.
به طرف داریکس دوید که سرگرم مبارزه با بقیه بود. ناخن هاش تیز شدن، پرید و به گلوی داریکس چنگ زد. فایده جنگیدن چی بود اگه نمی تونستن به هدفشون برسن؟ فایده مردن عزیزانشون چی بود اگه اونا نمیتونست برنده ی این جنگ بشن؟
موفق شد خودشو سوار دشمنش کنه. پاهاشو دور شونه های داریکس محکم کرد و پنجه هاشو توی گردنش فرو برد. داریکس چند بار عق زد ولی تونست لوهان رو مثل یه بچه سبک وزن به کناری پرت کنه.
سهون با دیدن این اتفاق عصبانی شد و به طرف داریکس دوید و با غرشی از سر خشم به صورت و چشم مرد چنگ دردناکی انداخت.
چانیول و بکهیون دورش دایره وار میچرخیدن و با آتیش دوره اش کرده بودن درحالیکه کیونگسو با ریشه های خاردارش اونو زمین گیر کرد.
"اهههه! لعنت به شما حرومزاده ها! نمیذارم از اینجا زنده بیرون برید! قدرت مال منه!" و فریادی از درد کشید چون دمای بدنش هر لحظه بالاتر میرفت. بکهیون پوزخندی زد "فکر نمیکنم... وقت مردن رسیده عمو!" و آتیش به طرف بدن داریکس خزید.
هر شش نفر، مرد اصیل رو تماشا کردن که میسوخت و از درد فریاد میکشید. بالاخره... جنگ به آخر رسیده بود. بکهیون آهی از سر آسودگی کشید و به طرف چانیول رفت. سهون به لوهان کمک کرد بلند شه. کیونگسو و جونگین همون موقع مشغول بوسیدن هم شده بودن.
صدای فریاد متوقف شد اما بدن داریکس همچنان در حال سوختن بود.
همگی نفس راحتی کشیدن اما غم کسایی که توی این جنگ از دست داده بودن روی قلبشون سنگینی میکرد. وقتی چرخیدن و به عقب نگاه کردن، آرزو میکردن که کاش همه چیز اونقدر به عقب برمیگشت که هیچ چیزی به اسم شیطان، خون آشام یا هر چیز تاریک دیگه وجود نداشت. چقدر دلشون میخواست چند تا انسان معمولی بودن و نگرانی ای درباره مرگ و زندگی نداشتن...
"لوهان حالت خوبه؟ سرت خیلی بد به زمین خورد." سهون پشت سر لوهان رو ماساژ داد. لوهان سر تکون داد "خوبم سهون. لازم نیست نگران باشی."
"دست خودم نیست."
لوهان خندید "جدی میگم. حالم خوبه."
هر شش نفر لبخندی به همدیگه زدن و با قدمای خسته به سمت خروجی به راه افتادن. سهون نزدیک در بود که احساس کرد لوهان از حرکت ایستاده. وقتی چرخید، با چشمای شیشه ای لوهان و لبای لرزونش مواجه شد. "سهونی..."
"لوهان؟ چی شده؟"
لوهان لبخند زد، اما غم توی چشماش چیزی نبود که سهون نتونه ببینه. سهون هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی افتاده ولی وقتی چشماش پایین اومدن و به شکم لوهان که اونو با دو دستش گرفته بود رسیدن، زانو هاش به لرزش افتادن و زمزمه کرد "نه... نـ.. نه..."
شمشیر کوتاهی شکم عشقش رو دریده بود، از کمرش رد شده بود و از بدنش بیرون زده بود. ذهنش از هر فکری خالی شد و قبل از اینکه عشقش بیفته اونو در آغوش گرفت. سر لوهان رو روی پای خودش گذاشت و با چشمای گرد شده به چشمای لوهان خیره شد. کیونگسو از بین شعله های عظیم، حرکتی رو دید و متوجه شد سونگ روک هنوز زنده ست. دوید و اولین سلاح نقره ای که به دستش رسید رو چنگ زد و بهش حمله کرد "کشتیش! تو لوهانو کشتــی! لعنت بهت! باید توی جهنم بپوســـِی." فریاد میکشید و شمشیر رو توی هوا میپرخوند. خنده ی آرومی بین شعله ها پخش شد و ناگهان اسلحه ای به سمتش اومد و از بدنش گذشت. قفسه ی سینه ش رو درید و خون به بیرون فوران کرد.
"کیونگســـــو!!!"
بدنش از داخل داشت میسوخت. ظاهرشو آروم نگه داشته بود ولی از درون از درد، از سوزش میخواست فریاد بکشه، و صدای دردناک جونگین به حال خرابش دامن میزد. سونگ روک خیلی وقت بود که فراموش شده بود. جونگین به سمت کیونگسو دوید و تکونش داد، انگار میتونست با این کار جلوی مرگشو بگیره.
چانیول بدون لحظه ای فکر وارد آتیش شد و برای آخرین بار با سونگ روک جنگید با وجود اینکه بکهیون اسمشو فریاد میزد و ازش میخواست که نره "چانیول!!! چانیــــول نـــه!!"
بکهیون آشفته بود و میدونست اینو قبلا دیده. یه دست سوخته روی زمین افتاد و به دنبالش دست دیگه اش، و بعد تک تک اعضای بدن سونگ روک جلوی بکهیون روی زمین افتادن تا اینکه بکهیون سر سونگ روک رو دید. لوهان و کیونگسو خیلی وقت بود که مرده بودن، و بکهیون به جسمی که از آتیش بیرون اومد نگاه کرد.
چانیول سرفه ای کرد و خون بالا اورد، چشمای سرخش لحظه ای به نقره ای درخشید و همونطور که هر دوشون توسط آتیش احاطه شدن بودن با زانو روی کف مرمری زمین فرود اومد. صدای بکهیون رو شنید که اسمشو صدا میزد و سرشو بالا اورد و نگاهش کرد. "من... توی مراقبت ازت... شکست... نخوردم بکهیون."
اونجا بود که بکهیون اون تصویرو به یاد اورد، و چشماش به شکم چانیول رسید- نقره توی بدنش فرو رفته بود. بکهیون با نفسای بریده به بدن تکه تکه شده ی سونگ روک نگاه کرد، اونا رو به آتیش کشید و برای همیشه به خاکستر تبدیلشون کرد. همونطور که به وضعیت عشقش نگاه میکرد، جونگین رو میدید که به بدن کیونگسو چنگ زده و گریه میکنه، و سهون رو میدید چطور در سکوت اشک میریزه و موهای لوهان رو نوازش میکنه، چشماشو بست و حقیقت اونو در خودش غرق کرد.
عشق های زندگیشون از دست رفته بودن.
بکهیون روی زانوهاش افتاد، سرشو با ناباوری تکون میداد و دستاش میلرزید. به آرومی صورت چانیول رو لمس کرد. خون خالص به سختی لبخند زد. "بکهیون..."
بغض بکهیون شکست "چرا... چرا داری تنهام میذاری...؟ فکر میکردم ما با هم می مونیم... تا ابد... چرا اون کارو کردی؟ تو... کیونگسو و لوهان... ما بهتون نیاز داریم." دست چانیول رو گرفت و بوسید، و به اشکاش اجازه ریختن داد.
"من...مـ... متاسفم." چانیول به عشق زندگیش نگاه کرد و صورتش رو لمس کرد "ولی اونا داشتن... صدام میزدن..."
بکهیون سرشو تکون داد "نه... چانیول... نه نه..."
"منو ببخش." چانیول هقی زد و چشماشو بست.
متاسفم... منو ببخش جونگین... بکهیون به سمت راستش نگاه کرد و روح کیونگسو رو دید که به جونگینی که روی بدن بی جونش گریه میکرد خیره شده. کیونگسو همون لباسا رو به تن داشت اما روحش یکم شفاف تر بود. داشت گریه میکرد، و توی چشماش درد، پشیمونی و غم به راحتی مشخص بود. منو ببخش من نمیخواستم تنهات بذارم... نمیخواستم بهت آسیب بزنم منو ببخش جونگین. میدونم نمیتونی صدامو بشنوی، ولی خیلی متاسفم... کنار بدن داغدار عشقش زانو زده بود و سعی داشت بغلش کنه ولی نمیتونست. اگه موقع گریه کردن زشت میشدی خیلی بهتر بود، احمق...
بکهیون سمت چپش رو نگاه کرد و لوهان رو دید که با لبخند غمگینی به سهون نگاه میکرد و اشک میریخت. نمیخواستم ترکت کنم. هیچوقت نمیخواستم... من- من نمیدونستم اینجوری میشه سهونی... نگاه خون خالص روی زمین افتاد و شونه هاش میلرزیدن. متاسفم سهونی...
بکهیون به عشقش نگاه کرد و اسمشو نالید "چانیول..." چانیول لبخند زد. اشکاش حتی با چشمای بسته هم سرازیر میشدن.
"من... نمیخوام این... خداحافظیمون... باشه. ولی فعلا بکهیون..." صداش تحلیل میرفت و جملشو با چیزی در حد زمزمه تموم کرد "فعلا باید تنهات بذارم..." و بعد دستش بی جون روی دست بکهیون افتاد و تمام قدرت و امیدی که بکهیون تا لحظه آخر بهش چنگ زده بود درهم شکست. چانیول رفته بود... اون رفته بود...
بکهیون به هق هق افتاد. به یقه لباس عشقش چنگ زد و سرشو توی سینه ی محکمش فرو برد. گریه بلند و دردناک تمام جزیره رو شعله ور کرد. زمین میلرزید و تند باد شدیدی توی جزیره پیچیده بود.
من و تو تا ابد به هم گره خوردیم... چرا تنهام گذاشتی...؟ کیونگسو... کیونگسو...
بدون تو هیچی مثل سابق نمیشه لوهانی... من هیچ وقت مثل قبل نمیشم. تو برای همیشه رفتی... نمیتونی برگردی. نمیتونم نجاتت بدم... چرا اینکارو باهام کردی...؟
ازت متنفرم... واقعا ازت متنفرم. فکر میکردم ما مال همدیگه ایم. چرا گذاشتی اینجوری بشه؟ چانیول؟ چرا؟
~
تمام خون آشامای کانتری مرده بودن. هیچ کدوم از نژادها جون سالم به در نبرده بودن. بکهیون، سهون و جونگین بدن اون سه تا رو سوزوندن و خاکسترشون رو توی دریای سیاه پخش کردن. حین پخش کردن، بکهیون یه بار دیگه  روح اونها رو دید که بهشون نگاه میکردن.
چشمای شیشه ای لوهان خیره به چهره سرد سهون بود. کیونگسو با دیدن جونگین که به دریا خیره شده بود ابروهاشو درهم کشید. و بکهیون فقط با نفرت خالص توی چشماش به چانیول نگاه میکرد.
بکهیون-
باهام حرف نزن. برو... ترکم کن. رفتن براتون خیلی آرامش بخش تر از موندنتون با ماست.
ولی بکهیون-
حالا میدونم وقتی ما مرده بودیم چه حسی داشتین. راستشو بخوای منم حس مزخرفی داشتم، ولی ما میدونستیم که یه روزی برمیگردیم. ولی حالا... شما برای ما غیر قابل دسترسین. وقتی انسان باشی... بعد از مرگ یه انسان می مونی...
بکهیون که روی شن های ساحل زانو زده بود، بلند شد و خاکستر چانیول رو پخش کرد. با اینکه قبول کردن حقیقت سخت بود ولی اون سه نفر چاره دیگه ای نداشتن. اونا تنها شده بودن، و برای همیشه تنها میموندن. شبیه شوخی بود... همه چیز شبیه یه شوخی بود. اون مارک ها اونجا نبود تا اونا رو برای همیشه به هم پیوند بزنه، اونجا بود تا وقتی زندگی فانتزی کوتاهشون به آخر رسید اونا رو شکنجه بده.
هیچ چیزی به عنوان ابدیت وجود نداشت... هیچی.
~
با ناامیدی به جایی که ازش اومده بودن برگشتن، به جهانی که داخلش چیزی جز سایه و ماسه های خشک وجود نداشت. بکهیون به آسمون شب نگاه میکرد درحالیکه سهون روی ماسه ها دراز کشیده و به خواب رفته بود و جونگین مشغول ساختن یه قلعه شنی بود. برای مدتی طولانی هیچکدومشون حرفی نزدن.
طی اون روزها، خلق و خوی عصیبیشون قدرت بی نهایتشون رو به شیطان های دیگه نشون داده بود و لقب شاهزاده های قلمرو رو بدست اورده بودن. قلمرویی که تمام شیاطین در اون حضور داشتن. پدر و مادرشون خیلی وقت بود که از اون دنیا رفته بودن و اونا گذر زمان رو از دست داده بودن. هیچ کدومشون دیگه به هیچ چیز اهمیت نمیدادن، نه به وضعیتشون، و نه به قدرت هاشون.
"از آدما متنفرم! چرا حتی توی مرگشونم باید یه پایان خوش تجربه کنن؟" جونگین همونطور که به فواره ی آب لگد میزد غرید. فواره ای که از طریقش میتونستن دنیای انسانها رو ببینن. سهون پوزخند زد "راست میگی. میخوام همه شونو درهم بشکنم و حس از دست دادن عزیزاشون رو بهشون بچشونم. مگه نه هیونگ؟"
به عنوان بزرگترین بین اون سه نفر، بکهیون بالاترین رتبه رو بینشون داشت با اینکه هیچوقت حرفی درباره اش نزده بودن. بکهیون هومی کرد "پس... دارین میگین اجازه ی منو میخواین تا دنیا رو به زمین بازی خودتون تبدیل کنین و کاری کنین که عاقبت همه مثل ما بشه؟"
سهون سر تکون داد "دقیقا."
بکهیون چند دقیقه فکر کرد، همونطور که پاهاشو روی هم انداخته بود به ناخن هاش خیره شده بود. بالاخره جواب داد "فکر بدی نیست. منم حوصلم سر رفته. خیلی خب قبوله."
سهون و جونگین دستاشونو به هم کوبیدن و نیشخندی شیطانی روی لبهاشون نشست.
قرار بود حسابی خوش بگذره.







سلام به همه خواننده های عزیز فیکشن بلادلاینز.
قبل از هر چیز میخوام بابت همراهیتون با این فیک ازتون خیلی خیلی تشکر کنم. اینکه دوستش داشتین و پیگیرش بودین برام خیلی ارزشمنده. ممنونم از تک تکتون.
دوما میخوام عذرخواهی کنم. بابت دیرکرد های بسیار. بابت مشکلاتی که شاید توی ترجمه باشه. تمام تلاشمو کردم که حس نویسنده رو توی نوشته بگنجونم و امیدوارم موفق بوده باشم.
این به احتمال خیلی زیاد آخرین کار ترجمه ی فیکشن منه. کم و کاستی هاشو به بزرگی خودتون ببخشید.
و در آخر میخوام از مهرنوش عزیزم تشکر کنم که با بدقولی های من کنار اومد و صبوری کرد، از دوستام که مشوقم بودن، و مخصوصا از بهترین هام نفس و ترانه که یه جاهایی حتی زحمت ترجمه یا ادیت رو هم به دوش میکشیدن. دوستتون دارم *قلب بنفش*
و دوستانی که بعد از خوندن این فیک دوست دارن با نظراشون دل منو گرم کنن میتونن به آیدی تلگرامم پیام بدن. لطفا توی سایت کامنت نذارین چون نمیتونم جواب بدم.
Telegram ID: @SilverZhang (بله لی استن هستم^^)
لاو یو آل (

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang