Part Three

517 45 17
                                    

حدود دو هفته از اون ماجرای کذایی گذشته بود؛ توی این مدت هوسوک هنوز در حالت وحشت و جیمین در حالت شوک به سر می‌برد.
چیز کمی نبود. اون دو پسر یه جسد بی سر رو آویزون اون هم از سقف جلوی در خونه‌ای که این‌ها توش بودن، دیده بودن در حالی‌که سر جسد توی بغل جیمین با چشم‌های بازش خیره به صورتش بود!

هوسوک چند باری پیش مشاور رفته بود؛ کسایی که از طریق اخبار از وضعیت اون دو تا خبردار شده بودن، نه توی کلاس و نه بیرون از کلاس درباره‌ی اون ماجرا ازشون سؤال نمی،کرد تا روحیاتشون بیشتر از این داغون‌تر نشه ولی جیمین...
اون مثل یه ربات شده بود؛ سر کلاس حاضر می‌شد و ظهرها به سالن ماساژ می‌رفت و ماهرانه کارش رو انجام می‌داد. الان دیگه تقریبا تموم کسایی که به اون سالن برای ماساژ می‌رفتن، فقط برای دیدن پسر معروف و تازه کار ولی ماهری بود که توی سالن مشغول شده بود.
توی دانشگاه همه با مهربونی توی درس‌هاش کمکش می‌کردن و خوراکی‌های خوشمزه براش می‌خریدن؛ حتی استاد گستاخش هم دیگه پروبالش نمی‌پیچید و حتی با نگرانی بهش نگاه می‌کرد ولی جیمین هیچ کدوم از این‌ها
رو نمی‌دید. فقط یه صحنه جلوی چشم‌هاش هک شده بود و اون هم جسد اون دختر بود.

اون شب بعد از رسیدن پلیس و برداشته شدن اون جسد از جلوی در و به هوش اومدن هوسوک، جیمین فقط تونست چیزهایی رو که دیده بود، با هزار زحمت برای مأمور پلیس بازگو کنه و در آخر اون هم از شدت وحشت از هوش رفت.

همه‌ی این ریکشن‌ها برای پسر جوانی که با اون اتفاق روبه‌رو شده، طبیعی بود.

هوسوکی که از شدت گریه کردن چشم‌هاش پف کرده بود و دوست چند روزه‌ش بهش دلداری می‌داد و نگرانش بود. یونگی داغون شدن هوسوک و همینطور جیمین رو به چشم می‌دید ولی نمی‌تونست کاری بکنه؛ درسته که همزاد جوکر رو ندیده بود ولی ازش به شدت متنفر بود.

بعد از تحقیق معلوم شد دختر توی سوپر مارکتی که تو نزدیکی خونه‌ی جیمین بود، کار می‌کرده و هوسوک هم گفته بود که موقع اومدن به خونه‌ی جیمین از اونجا خرید کرده و این...غمگین‌ترین مسئله برای اون دونفر بود.

•••

توی کافه‌تریای دانشگاه نشسته بود و به اسپرسویی که مقابلش روی میز قرار داشت، خیره شده بود.
امروز دوتا کلاس داشت که بین اون‌ها، سه ساعت وقت استراحت داشت و جیمین برای گذروندن اون سه ساعتِ خسته کننده‌، به کافه‌تریا پناه آورده و توی افکارش غوطه‌ور بود.
اگه یه روزی بهش می‌گفتن که قراره توسط یه قاتلِ روانی که مشخص نیست کیه و از کجا پیداش شده، ساکت و گوشه‌گیر بشی، بلند می‌خندید و یه "بامزه بود" به اون طرف می‌گفت و حالا...

آهی کشید و سرش رو توی دست‌هاش گرفت.
با کشیده شدن صندلی‌ای که مقابل میزش قرار داشت، سرش رو با خستگی بالا آورد و به فرد روبه‌روش خیره شد؛ کسی که جیمین هرگز فکر نمی‌کرد تا این حد منطقی و محطاط عمل کنه و به طور پنهانی مراقب اون و هوسوک باشه.

TWIN JOKER🔞Where stories live. Discover now