بنگچان : پس باهم اشنا شدین دم در...
جونگین لبخند خفیفی زد...
جونگین : درسته... همزمان باهم رسیدیم...
جیسونگ : فکر نمیکردم مینهو بیاد... چون معمولا وقتی دعوتش میکنی به یه نحوی میپیچونه...
مینهو نیشخندی زد...
همچنان کنار فلیکس ایستاده بود و گلس نوشیدنیش دستش بود...
چان به مینهو پوزخندی زد...بنگچان : راستشو بگو مین... چه انگیزه ی لعنتی ای باعث شده بیای؟
مینهو خونسرد نگاهش کرد و بعد نیشخند شیطنت امیزی بهش زد...
مینهو : تو راستشو بگو چان... چی شده که تو از کنار جونگین تکون نمیخوری و از همون اول نامحسوس بهش نزدیک وایسادی؟ خبریه؟
فلیکس تکخندی بخاطر اشاره مستقیم و جالب مینهو زد...
چانگبین و جیسونگ هم ریز خندیدن...
چان بلافاصله دستپاچه شد و یه قطره از اسکاچ توی گلوش پرید که حتی با نگاه خجالت زده ی جونگین بدتر هم شد...
شروع به سرفه کرد که جونگین با خنده ی معصومانه ای پشت کمرش میزد تا حالش بهتر شه...بنگچان : ت..تو چه زری... ز..زدی اه خفه شدم...
چانگبین و مینهو راضی از این عکس العمل لیواناشونو بهم زدن...
چانگبین : یا بپا نمیری بابابزرگ... مینهو و فلیکس امشب نقشه قتلتو کشیدن بهتره مراقب باشی...
فلیکس با لبخند خاصی روبه جونگین لب زد...
فلیکس : جونگینا... چان میخواست امشب بهت یه چیزی بگه یا درواقع بهتره بگم یه پیشنهادی... مگه نه چان؟
چان که انگار بیشتر از قبل دست و پاشو گم کرده با چشمای گرد و ترسیده دستشو دراز کرد تا روی دهن فلیکس بزاره و خفش کنه...
بنگچان : یاااااا خفه شووو...جونگینا من هیچی نمیخواستم بهت بگم... قسم میخورم همشون مستن چرت و پرت میگن...
فلیکس بی توجه به حل و فصل کردن چان با همون نیشخند شیطنت امیز روبه جونگین لب زد...
فلیکس : تا اخر شب میفهمی...
بنگچان : فلییییییییکس...
مینهو و بقیه بخاطر حرص خوردنای چان قهقهه زدن و جونگین گیج و بیخبر از همه جا فقط میخندید و سعی میکرد چان رو اروم کنه و خودشم فکرای بیخود و اضافه نکنه...
همینطور که همه مشغول حرف زدن بودن و هیچکس حواسش نبود... مینهو دور و برشو نگاه کرد تا از وجود هیونجین نزدیک یا هرجایی که هست باخبر بشه... و وقتی متوجه نگاه خیره و بُرَندش از کانتر بار به اینجا شد... بدون جلب توجه نیشخندی زد و شرایط رو مهیا دید تا با پسر جذاب کنارش سر حرف رو باز کنه...
کنار هم دور میز ایستاده بودن و این به مینهو اجازه میداد بیشتر بهش نزدیک بشه...
به گلس خالیش نگاه کرد...
سرشو جلو برد و وقتی اون مردمکای براق و وحشی اما اروم به سمتش چرخیدن با ملایمت لب زد...
![](https://img.wattpad.com/cover/331163487-288-k914823.jpg)
YOU ARE READING
Friends or more?
Fanfictionاین نخ های وصل و پینه شده که تکه های نامنظم و کوچک و بزرگ قلبم و روحمون رو مثل پارچه های چند رنگ شده بهم وصل میکنه گویی یک عروسک با پارچه های چهل تکه میدوزی تا دوباره مثل روز اولش بشه...اینها همون قطره های اخر برای حفظ جاذبه ی بی رحم و بی قانونی به...