Friends Or More? 7

751 102 115
                                    


بنگچان : پس باهم اشنا شدین دم در...

جونگین لبخند خفیفی زد...

جونگین : درسته... همزمان باهم رسیدیم...

جیسونگ : فکر نمیکردم مینهو بیاد... چون معمولا وقتی دعوتش میکنی به یه نحوی میپیچونه...

مینهو نیشخندی زد...

همچنان کنار فلیکس ایستاده بود و گلس نوشیدنیش دستش بود...
چان به مینهو پوزخندی زد...

بنگچان : راستشو بگو مین... چه انگیزه ی لعنتی ای باعث شده بیای؟

مینهو خونسرد نگاهش کرد و بعد نیشخند شیطنت امیزی بهش زد...

مینهو : تو راستشو بگو چان... چی شده که تو از کنار جونگین تکون نمیخوری و از همون اول نامحسوس بهش نزدیک وایسادی؟ خبریه؟

فلیکس تکخندی بخاطر اشاره مستقیم و جالب مینهو زد...

چانگبین و جیسونگ هم ریز خندیدن...

چان بلافاصله دستپاچه شد و یه قطره از اسکاچ توی گلوش پرید که حتی با نگاه خجالت زده ی جونگین بدتر هم شد...
شروع به سرفه کرد که جونگین با خنده ی معصومانه ای پشت کمرش میزد تا حالش بهتر شه...

بنگچان : ت..تو چه زری... ز..زدی اه خفه شدم...

چانگبین و مینهو راضی از این عکس العمل لیواناشونو بهم زدن...

چانگبین : یا بپا نمیری بابابزرگ... مینهو و فلیکس امشب نقشه قتلتو کشیدن بهتره مراقب باشی...

فلیکس با لبخند خاصی روبه جونگین لب زد...

فلیکس : جونگینا... چان میخواست امشب بهت یه چیزی بگه یا درواقع بهتره بگم یه پیشنهادی... مگه نه چان؟

چان که انگار بیشتر از قبل دست و پاشو گم کرده با چشمای گرد و ترسیده دستشو دراز کرد تا روی دهن فلیکس بزاره و خفش کنه...

بنگچان : یاااااا خفه شووو...جونگینا من هیچی نمیخواستم بهت بگم... قسم میخورم همشون مستن چرت و پرت میگن...

فلیکس بی توجه به حل و فصل کردن چان با همون نیشخند شیطنت امیز روبه جونگین لب زد...

فلیکس : تا اخر شب میفهمی...

بنگچان : فلییییییییکس...

مینهو و بقیه بخاطر حرص خوردنای چان قهقهه زدن و جونگین گیج و بیخبر از همه جا فقط میخندید و سعی میکرد چان رو اروم کنه و خودشم فکرای بیخود و اضافه نکنه...




همینطور که همه مشغول حرف زدن بودن و هیچکس حواسش نبود... مینهو دور و برشو نگاه کرد تا از وجود هیونجین نزدیک یا هرجایی که هست باخبر بشه... و وقتی متوجه نگاه خیره و بُرَندش از کانتر بار به اینجا شد... بدون جلب توجه نیشخندی زد و شرایط رو مهیا دید تا با پسر جذاب کنارش سر حرف رو باز کنه...
کنار هم دور میز ایستاده بودن و این به مینهو اجازه میداد بیشتر بهش نزدیک بشه...
به گلس خالیش نگاه کرد...
سرشو جلو برد و وقتی اون مردمکای براق و وحشی اما اروم به سمتش چرخیدن با ملایمت لب زد...

Friends or more? Where stories live. Discover now