(ساعت 11 شب)
جیسونگ کلید انداخت و در خونه رو باز کرد...
بدون نگاه به نشیمن وارد شد...
سرش رو بالا اورد که...
جیسونگ : فاک ترسوندیم...اینجا چیکار میکنی؟
مینهو همونجور که با قیافه عبوس و بی حوصله ای روی مبل لم داده بود لب زد...
مینهو : کلافه بودم و... شاید بازم کمک میخواستم؟
جیسونگ نفسش رو بیرون داد و بعد بستن در... سمت اشپزخونه رفت تا ابی بخوره...
جیسونگ : بعضی اوقات به این نتیجه میرسم که دادن کپی کلید خونم به تو از اشتباهات محضم بوده...
مینهو نیشخند خفیفی زد...
مینهو : شاید اینجوری تنهاترین ادم روی زمین میشدم...
جیسونگ از اشپزخونه بیرون اومد و سمت نشیمن رفت...
مبل مقابلش نشست...
با یه نگاه میتونست بی قراری و کسل بودن مینهو رو بفهمه، مخصوصا زمانی که به یه نقطه روی زمین خیره میشد و هیچ حالتی رو توی صورتش پیدا نمیکردی...
جیسونگ عادی لب زد...
جیسونگ : باز چه گندی زدی لی مینهو؟
مینهو بدون نگاه کردن بهش زمزمه کرد...
مینهو : ایندفعه من گند نزدم... ولی جوری بهم القا شده که انگار گند زدم و خودم خبر ندارم...
جیسونگ که تقریبا و تا حدودی میدونست مشکل مینهو چیه اما باز هم منتظر موند تا خودش بگه...
مینهو بالاخره به جیسونگ که در سکوت و منتظر حرف اصلیش بود بهش نگاه کرد و اهی کشید...
مینهو : 4 روزه ازم دوری میکنه... نه جواب تلفنم رو میده نه پیامامو... فقط یه خط نوشت که بعدا باهم حرف میزنیم...این جمله هیچوقت معنی خوبی نمیده جی...
( چندثانیه مکث)
مینهو کلافه چشماش رو بست و باز کرد...
مینهو : لعنتی چرا باید یهو اینجوری بشه وقتی همه چی داشت خوب پیش میرفت و...
جیسونگ : بس کن مینهو...
جیسونگ ناگهانی و کمی جدی بین حرفش پرید...
مینهو گنگ بهش نگاه کرد...
جیسونگ : تو خودتم خوب میدونستی که این قضیه به جایی نمیرسید چون از اولش فقط برای لجبازی با هیونجین بود...
مینهو اخم خفیفی کرد و صاف روی مبل نشست...
مینهو : رابطه بین من و فلیکس ربطی به هیونجین ندا...
YOU ARE READING
Friends or more?
Fanfictionاین نخ های وصل و پینه شده که تکه های نامنظم و کوچک و بزرگ قلبم و روحمون رو مثل پارچه های چند رنگ شده بهم وصل میکنه گویی یک عروسک با پارچه های چهل تکه میدوزی تا دوباره مثل روز اولش بشه...اینها همون قطره های اخر برای حفظ جاذبه ی بی رحم و بی قانونی به...