Friends Or More? 8

730 106 182
                                    


فلیکس با خمیازه ای از پله ها پایین اومد و وارد اشپزخونه شد...
چشمای خواب الود و نیمه بازش به هیونجین که پشت میز گرد وسط اشپرخونه نشسته بود و علاوه بر ماگ قهوه ی دستش... سیگاری گوشه لبش بود نگاهی انداخت و چندبار پلک زد تا گیجی خوابش کمتر بشه...

فلیکس : صبح بخیر...

هیونجین برگشت سمتش و با دیدن پسر کیوت و خوابالودی که یکی از چشماش رو با مشت کوچیکش میمالید تکخندی زد و با لذت و سرگرمی بهش خیره شد که چجوری با قدمای نامنظم سمت میز میومد...

هیونجین : صبح بخیر کیتن...

هودی سفید و شلوارک سفیدش هارمونی فوق العاده ای رو با رنگ موهاش و پوستش ایجاد میکرد که نگاه خیره و تیز هیونجین رو به خودش جذب میکرد جوری که هیونجین یادش رفت سیگارش همینجور در حال سوختنه...

فلیکس با کش و قوسی که به خودش داد قبل از نشستن... با اخم خفیفی سمت هیونجین رفت و سیگار رو از لای لباش کشید بیرون و توی جاسیگاری خاموش کرد...
میدونست و چان بهش گفته بود صبح ها عادت داره سیگار بکشه ولی فلیکس زیر بار نمیرفت و باید به یه نحوی این عادت لعنتی رو از بین میبرد... حداقل صبح ها نه...

فلیکس : این کوفتی رو نکش توی این ساعت...

هیونجین به حرکت سریعش نیشخندی زد و قبل اینکه عقبگرد کنه همونجور که نشسته بود دستشو دور کمر فلیکس انداخت و مانع دور شدنش شد...

هیونجین : چرا؟ نگرانمی؟

فلیکس کلافه و با لحن غر مانند و خسته ای نچی کرد...
با دستاش به دست و ساعد هیونجین فشار میوورد تا رهاش کنه...

فلیکس : هیونجین ولم کن حوصله ندارم اینقدرم چرت و پرت نگو...

هیونجین بدون توجه به تقلا و پنجول کشیدناش با همون یه دست کشیدش و رو یکی از زانوهاش نشوند...

هیونجین : بشین همینجا... خب میگفتی... اگه این کوفتی رو این ساعت نکشم چی در ازاش بهم میرسه هرروز همین ساعت؟

با نیشخند خاصی جملشو گفت... از پوزیشنی که پسر کوچیکتر با وزن پر مانندش نشسته بود و جسمش هنوز خمار خواب بود به وجد می اومد...

فلیکس از طرفی دوست نداشت اینجوری بشینه و از طرفی هم حوصله و توان جنگ و جدال نداشت و به شدت خسته بود... پس بیخیال شد و همونجور بی حرکت نشست...

فلیکس : انگشت فاکم در ازاش راس همین ساعت بهت میرسه خوبه؟

فلیکس ارنجاشو به میز تکیه داد و دوباره خمیازه ای کشید... با چشمای نیمه باز ماگ قهوه ی هیونجین که جلوش بود رو برداشت و جرعه ای ازش خورد چون حتی نای بلند شدن و ریختن قهوه نداشت...اما این اولین باری بود که اینکارو میکرد...
نیشخند هیونجین با جوابش پررنگ تر شد و مردمک چشماش روی باسنش زیر اون شلوارک افتاد که با خم شدنش به جلو و تکیه به میز بیشتر به چشم میومد و هیونجین زبونشو زیر ردیف دندوناش کشید...
در اون لحظه به تمام کائنات و مسیح لعنت میفرستاد برای دیدن این پوزیشن و اجازه نداشتن برای انجام کاری...ولی...میتونست که تنها بهش خیره بشه... نه؟

Friends or more? Where stories live. Discover now