ch7

217 38 2
                                    

سخن نویسنده:خب دوستان با این پارت با چند یکی میشیم و اگه خدا بخواد و انواع بلایا سر اینترنت نیاد دیگه یه دست آپ میکنم.

و اینک کوتاه ترین پارت این داستان
امیدوارم ازش لذت ببرید.

لطفا vote بدین و کامنت بزارین 😘

***

_صبح بخیر.
پیتر با معذب ترین حالت ممکن گفت.

و تونی هم همونطور بهش نگاه کرد.
_صبح بخیر.

به هم دیگه زل زه بودن که...
پیتر یه قدم برداشت به سمت آشپزخونه.

تونی هم رفت سمت قهوه ساز.
پیتر یخچال رو باز کرد و...

_آمممم....

_هر چی میخوای بردار بچه مشکلی نیست.
تونی بدون نگاه به پسر گفت.

پیتر هم دو تا پرتقال برداشت و آبشون رو گرفت.
تونی هم تا اون موقع قهوش آماده شده بود و رفت نشست.

و مجدد شکست سنگین.
تونی معمولا از اینکه اونجرز اول صبحی پیشش باشن خوشش نمیاد ولی الان از خداشه یکیشون بیاد و از این شرایط کوفتی نجاتش بده.

خودش دست به کار شد.
_چیزی جز آب پرتقال نمیخوری؟

_آمممم....صبحا چیزی جز نوشیدنی نمیتونم بخورم...انگار باهام نمیسازه.
پیتر آروم توضیح داد.

و تونی سر تکون داد.
از من گرفته....

و فکرش قفل شد.
درسته پیتر پسرشه.....پس مواردی رو ازش به ارث برده.

هر چقدرم که نخواد بازم همینه که هست.

پیتر از جاش بلند شد.
_خب من....باید برم مدرسه.

_اوکی....خداحافظ.
با همین جمله بلند ش و رفت تو کارگاه.

***

پیتر نگاهش به زمین بود...
همه چیز خیلی مزخرف پیش میرفت.

میدونست قراره شرایط بد باشه...نا سلامتی بچه نا خاسته بود.
این چیزی بود که به خودش میگفت، حتی اگه همه دنیا هم بگن نه ولی این باوریه که به دست آورده.

افکارش با یه پس گردنی از طرف فلش تموم شد.
_و من پارکر رو نجات دادم.
بلند و مفتخر گفت.

_این برای چی بود؟
پیتر پشت گردنش رو مالید.

_رفته بودی فضا فکر کردم هوا داره تموم میشه پس برت گردوندم به زمین.
و با سر بالا رفت تو مدرسه.

_با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی با این کارش موافقم.
ام جی بود.

وقتی پیتر برگشت دید ام جی و گوئن کنار همن.

_سلام جی.

_پیتر؟
گوئن نگران پرسید.
_چیزی شده؟

_نه؟

he's my son?Where stories live. Discover now