ch13

151 34 2
                                    

تونی با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد.
تمام تنش درد میکرد.

انگار دیگه نمیتونه مثل قدیم الکل مصرف کنه.
با غر زیر لب از جاش بلند شد و...

اولین چیزی که دید استیو بود که کنارش نشسته خوابیده.
چهرش یکم در هم بود.

تونی نفس و بیرون داد.
حتما دیشب مراقبش بوده.
پشت گردنش رو مالید.
دیشب کامل به یادش اومد.

شاید بهتره امروز یکم...باز تر رفتار کنه.
یعنی پیتر داره سعی میکنه پس...چرا تونی نکنه؟

از جاش بلند شد.
با بلند شدنش استیو سریع از خواب بیدار شد.

_تونی؟....
چشماش و مالید.
_حالت خوبه؟

_صبح بخیر استیو...و بله...
نفسی بیرون داد.
_بابت دیشب ممنونم...و متأسفم....

_نه تونی نیازی به معذرت خواهی نیست.
استیو از رو صندلی بلند شد.

سکوت سنگینی یهو بوجود اومد....هر دوشون میخواستن حرف بزنن اما چیزی از دهنشون بیرون نمی اومد.

تونی بالاخره تصمیم گرفت سکوت و بشکنه.
_فرای پیتر کجاست؟

_ایشون ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح برج رو ترک کردن.

چشم تونی گرد شد.
_الان ساعت چنده؟

_یازده و بیست و سه دقیقه.

_حالش چطور بود؟
اینبار استیو پرسید.

_جناب پیتر به نظر ناراحت میرسید و کمی کوفتگی و خستگی از نخوابیدن داشت.
صدای روباتی گفت.

_اوه مرد.
استیو صورتش و دست کشید.

چهره تونی طوری شد که انگار ذره ذره کشتیش داره غرق میشه.
_احمق.

استیو راحت فهمید که تونی این رو به خودش گفته.
_تونی ... اون فقط یه بچست.... هر کاری هم که،.....

_استیو الان حوصله سخنرانی ندارم.
مرد با صدای خسته گفت.

انقدر صادقانه گفتش که استیو سکوت کرد.

_متأسفم.....ولی میشه...؟

_آره من....میرم وقتی حالت بهتر شد با هم حرف میزنیم....اگر بخوای...
استیو تیکه تیکه و با تردید میگفت.

_ممنون.

مرد بلوند از اتاق رفت.
و بعد از بستن در یکم صبر کرد و بعد کاملا رفت.

تونی یکم تو سکوت موند و....وقتی ذهنش کاملا آروم و منسجم شد تصمیم گیری کرد.
_فرای برنامه امروز چیه؟

فرایدی تمام کار ها رو گفت.

_همه رو تا ساعت سه بعد از ظهر خلاصه کن.....به پیترم پیام بده که حتما بیاد کارگاه.
حالا نوبت اونه.

***

_مطمئنی این یارو دوست پدرته؟
ام جی با ابرو بالا انداخته پرسید.

he's my son?Where stories live. Discover now