[قسمت سوم]

444 132 7
                                    

با خستگی خودش رو روی تخت انداخت. حتی حوصله نداشت لباس‌هاش رو عوض کنه. نگاهی به لئو که جلوی در ایستاده بود و نگاهش می‌کرد انداخت‌. لبخندی بهش زد.

-ببخشید دیر کردم بیبی.

با خمیازه‌ای گفت و به چانیول فکر کرد. وقتی به اون پسر گفت که خسته‌ست و ترجیح میده توی خونه باشه، چانیول بدون هیچ پرسشی برای بکهیون تاکسی گرفته بود و خیلی صمیمی ازش خداحافظی کرده بود.
آهی کشید.

-پسره‌ی ابله. شماره‌مو نگرفت.

ذهنش شروع به مرور اتفاقات اون روز کرد. این یک پروسه‌ی طبیعی برای بکهیون بود. هر وقت که روی تخت دراز می‌کشید و سعی می‌کرد یکم به خودش استراحت بده، مغزش شروع به کنکاش اتفاقات و خاطرات می‌کرد. حتی اتفاقات خیلی خیلی دور، مثلاً خاطره‌ی گند زدنش توی سخنرانی دبیرستان، تقریباً هر شب ذهنش رو تسخیر می کرد و یک دور عذابش می‌داد.

حالا خاطره‌ای که قرار بود تا یک مدت طولانی عذابش بده، خاطره‌ی شهربازی با پارک چانیول بود.
داد و فریادها، جیغ‌های وحشتناک، فحش‌های رکیک، چسبیدن به چانیول مثل یک کوالا و عق زدن‌های متوالی توی ذهنش چرخ زدن و هر دفعه یکی پررنگ‌تر از بقیه شکنجه‌ش می‌کرد.

تعجبی نداشت که چانیول شماره‌ش رو نگرفته بود. احتمالاً چانیول به عنوان یک انسان رقت انگیز ازش یاد می‌کرد.

از نظر بکهیون این منصفانه نبود. منصفانه نبود که اولین کراشش بعد از مدت‌ها، اینطوری از بین بره، پس طبیعی بود که اون شب رو با سردرد و بغض سمجی به صبح برسونه.
•••••

چانیول هیچ وقت آدمی نبود که با احساساتش روراست نباشه. وقتی از یه نفر خوشش میومد خیلی راحت قبولش می‌کرد و مثل خیلی از آدم‌ها احساساتش رو کتمان نمی‌کرد. به نظر خودش اینکه با خودش روراست بود، یک مزیت محسوب می‌شد. بکهیون برخلاف چانیول بود. درسته که قبول کرده بود از چانیول خوشش اومده، اما شخصیتش طوری نبود که پا پیش بذاره و احساسش رو اعتراف کنه و اگر از این ویژگی چانیول که راجع به احساساتش با خودش و دیگران روراست بود، با خبر می‌شد صد درصد بهش غبطه می‌خورد. چانیول با احساساتش روراست بود اما این به این معنی نبود که راجع بهشون زیاد فکر نمی‌کنه. احساسات مختلفی که داشت تا وقتی که خوابش ببره، ذهنش رو مشغول نگه داشته بودن.

صبح با صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شد. با خستگی شقیقه‌هاش رو فشرد. دیشب جی هون رو به زور از خونه‌ی سومین آورده بود خونه، برای همین نتونسته بود خوب بخوابه. البته فکر و خیال‌های مختلف راجع به مربی کوچولو هم توی این بی خوابی بی تأثیر نبود. با کرختی از تخت پایین اومد و قدم‌های سنگینش رو روی پارکت خونه کشوند.

-چان، بهم کورن فلکس بده. از اون شکلاتی‌ها.

جی هون با صدای پر انرژی‌ای گفت و اخم‌های چان بیشتر توی هم رفت.

[𝕄𝕪 𝔽𝕠𝕦𝕣𝕥𝕙 ℙ𝕣𝕚𝕠𝕣𝕚𝕥𝕪]Where stories live. Discover now