در حالی که لئو رو توی بغلش، تقریباً داشت میچلوند، با نیش باز به صفحهی گوشیش زل زده بود. عکسهایی که شب گذشته، توی رستوران از چان گرفته بود خیلی خوب شده بودن. فکرش رو هم نمیکرد عکسهای یهوییش انقدر خوب از آب دربیان. توی یکی از عکسها چانیول داشت از ته دل میخندید و چال لپش حسابی تو دل برو شده بود. بکهیون لبخندی زد. یادش نمیومد چی به چان گفته بود که اینجوری خندونده بودش.
قرار رستورانیشون عالی بود. همه چیز خوب پیش رفته بود و مهمتر از همه، بکهیون سوتی نداده بود. مثل یک آقای محترم و متشخص لباس پوشیده بود و منتظر مونده بود تا چانیول بره دنبالش. رفتارهاش حساب شده نبودن، اما منطقی بودن. چانیول اما حسابی خوشحال بود و از هر دری صحبت میکرد. بکهیون از حرفهای چانیول خوشش میومد. حاضر بود تا چندین ساعت به کلمههایی که از دهن پسر بزرگتر بیرون میان، گوش بده و ذرهای احساس خستگی نکنه.
به خاطر جی هون قرارشون زود به اتمام رسیده بود، اما بکهیون کاملاً درک میکرد و حتی زمان رو به چانیول یادآوری میکرد تا یه وقت دیر نکنه، چون جی هون نباید زیاد تنها میموند. با اینکه پسر بچه به چانیول اطمینان داده بود با تنها بودن مشکلی نداره و قبلاً هم که خونهی خودشون بود زیاد تنها خونه میموند، اما نه چانیول نه بکهیون، هیچ کدوم راضی نبودن جی هون زیاد تنها بمونه. برای همین کل قرارشون دو ساعت طول کشید و بعد از اینکه بکهیون رو رسونده بود به سمت خونه رفته بود.حالا بکهیون داشت نتیجهی تلاشهای دیشبش رو تماشا میکرد. حسابی غرق عکسها شده بود که گوشیش زنگ خورد. پارک چانیول.
با عجله از حالت درازکش به حالت نشسته تغییر وضعیت داد و با این کارش لئو رو فراری داد. صداش رو صاف کرد.
-بله؟
صدای چانیول خسته بود.
-بک. چیکار میکنی؟
توی این دو هفتهای که با هم بودن، اولین بار بود که صدای چان انقدر خسته و درمونده بود. نگران شد.
-کاری نمیکنم. تو خوبی؟ انگار صدات گرفته.
چانیول آهی کشید.
-من چیزیم نیست. با خواهرم صحبت کردم. حال مین سو هیونگ زیاد خوب نیست. میخوان جی هون بره پیششون.
دهن بکهیون از تعجب باز موند.
-بهم گفتی سرطانش خوش خیمه. چرا یه دفعه...
چانیول وسط حرفش دوید.
-نمیدونم بک. میگن خوب نیست. جی هون قراره بره آمریکا. دیوونهم کرده. نمیخواد بره.
بکهیون ناراحت بود. خیلی زیاد. هم به خاطر شوهر خواهر چان، هم خود چان و هم جی هون. حال جی هون رو درک میکرد. احتمالاً دلش نمیخواست پدر بیمارش رو ببینه. نمیخواست داییش و زندگی اینجا رو رها کنه. اما باید میرفت. هیچکس از آینده با خبر نبود. در آینده اگر حسرتی براش باقی میموند، اطرافیانش رو سرزنش میکرد، چون به هر حال اون فقط یک بچهی پنج سالهست.
![](https://img.wattpad.com/cover/287352373-288-k173113.jpg)
YOU ARE READING
[𝕄𝕪 𝔽𝕠𝕦𝕣𝕥𝕙 ℙ𝕣𝕚𝕠𝕣𝕚𝕥𝕪]
Fanfictionکاپل: چانبک خلاصهی داستان: بکهیون، مربی مهد کودکی که زندگی آروم ولی تنهایی داره. چی میشه اگه بخواد این تنهایی رو با پسر بلند قدی پر کنه؟! ژانر: فلاف، روزمره، عاشقانه محدودیت سنی: +۱۸