"04. درست نیست بدون اون بیای"

58 21 33
                                    


مسیر رودخونه رو طی میکنم تا به کلبه ی خودم برسم. سالها پیش با مادرم اینجا زندگی می‌کرديم اما حالا فقط گاهی به اون سر میزنم و شب های تنهاییم رو اونجا سر میکنم.

در کلبه‌ رو که باز میکنم صدای مادرم رو میشنوم که به زبان باستان با من حرف میزنه تا یادش بگیرم:
"درو ببند سرده."

در رو میبندم. کلبه تو سیاهی مطلق فرو میره، آتيش روشن میکنم. کاغذ ها و غذاهارو بیرون میارم. کنار شومینه، کتابخونه کوچیکی ساختم. دفتر نقاشیم رو برمیدارم و شروع میکنم به نقاشی کشیدن. از چیز هایی که دیده ام. عاج فیل، نگهبانان تندر، شتر مرغ، زن‌های لخت و بارها، میوه ای به نام انبه و ‌‌هرچیز جدید دیگه ای که دیدم.

حالا بطری شراب نصف شده و غذاها تقریبا تموم شده. تنم گرمه و حس رخوت توی بدنم همراه جریان خون میچرخه، روی زمین دراز میکشم و نقشه ام رو از جلد چرمیش بیرون میارم و دوتا کوچه و یک خیابون دیگه اضافه میکنم. هر بار که به برج میرم سعی میکنم جاهای جدیدی رو ببینم و یاد بگیرم.

خیلی از قسمت های نقشه کامل شده اما خیلی قسمت ها هم نیمه کاره مونده، از این که سهمم از همه چیز هایی که میبینم و تجربه میکنم، فقط یک مشت نقاشیه متنفرم. دلم میخواد توی اون قلعه زندگی کنم، دلم میخواد هر روز توی کوچه ها راه برم، دلم میخواد هر روز از جلوی مغازه ها عبور کنم.

در اصل دلم برابری با مردم رو میخواد، چه مردم اینجا، چه مردم داخل قلعه.

نقشه رو جمع میکنم، گرمم شده و میدونم تعادل ندارم همون جا کف زمین میخزم سمت کولم و خنجر پارچه پیچ شده رو بیرون میکشم، پارچه رو باز میکنم و خنجر رو از غلاف در میارم.

خیلی ظریف و خوش دست ساخته شده، لبه های تیزش زیر نور نامرئی به نظر میرسن. دسته ی معمولی داره اما روی تیغه اش کلماتی به زبان باستان نوشته شده:
"خون تو جریان می یابد، تا من زنده بمانم."

برای حکاکی روی یه خنجر جمله زیبایه و پر مفهوم. واقعا برای زنده موندن کسی که این سلاح رو در دست داره، مردن دشمنش لازمه.

باید جای مناسبی برای مخفی کردنش پیدا کنم اگه کاوه این رو دستم ببینه این دفعه از چماق استفاده میکنه. خنجر رو توی مشتم نگه میدارم و همون جا کف زمین میمونم و به سقف خیره میشم. کم کم پلک هام سنگین میشه و خوابم میبره.

****

"چرا چیزی نمیخوری؟"
صدای مادرم منو به خودم میاره.

لبخند میزنم:
" دارم میخورم."

"باید بیشتر به ما سر بزنی خیلی دلتنگت بودیم."
صدای دالان، همسر برادر بزرگترم، تاد‌، باعث میشه، نگاهم رو از مادر بگیرم.

لبخند میزنم و میگم:
"حتما."

مادر ادامه میده:
" دفعه بعد تاران رو بیار، اونم جز خونواده‌ست. درست نیست بدون اون بیای."

HICHΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα