"07. حق نداری بری"

55 16 23
                                    


اوبونتو:

در مناطقی از غرب آفریقا وقتی کسی کار ناپسندی انجام میدهد او را به مرکز دهکده میبرند و برای دوروز تمام اعضای قبیله او را احاطه میکنند و درباره‌ی ویژگی‌های خوب و مثبت آن فرد حرف می زنند.
آنها معتقد هستند که هر فرد ذاتا خوب است ولی گاهی هم اشتباهاتی مرتکب میشود که در واقع درخواست کمک است. افراد قبیله کنار هم در این آئین جمع میشوند تا به فرد خوبی ذاتی اش را یادآوری کنند
اعتقاد جمعی این است که این حمایت از هر نوع تنبیه و خجالت زده کردن فرد بهتر است آنها این حرکت را اوبونتو به معنی "انسانیت با یکدیگر و تمام موجودات زنده" مینامند.

***

آروم پشت سرش قدم برمیدارم. اون بیشتر دستم رو میکشه تا تند تر راه برم. دلیل اینکه نمیخوام برم اونجا این نیست که حقم رو نمیخوام، یا دلم نمیخواد اون پسره پررو ادب بشه، فقط دوست ندارم تو چشم بقیه باشم. دلم نمیخواد یه داستان جدید رو شروع کنم.

ترجیح میدم از اتفاقات بگذرم ولی آرامشم به هم نخوره، زندگی با ارزش تر از این که بخوام تو بحث جدل با دیگران هدرش بدم. همین گوشه امن، همین کلبه کوچیک، کنار آدمی که با من مهربونه برای من کافیه.

اما آتن مخالفه، تلاشش برای تبدیل من به یکی از اعضای روستا دوست داشتنی اما بیشتر وقت ها رو اعصابه. نمیدونم چرا نمیخواد بفهمه، من و اهالی این روستا برای این کار آماده نیستیم. من این بی اهمیتی که توش آرامش دارم رو میخوام و دوست ندارم با جنگیدن از دستش بدم.

جلوی در ورودی شورا الیاس رو می‌بینیم‌‌. با تعجب به قیافه جدی آتن و سر پایین من نگاه میکنه و میگه:"چی شده؟ دعواتون شده؟"

آتن دستم رو ول میکنه.
"نه. اعضای شورا داخل هستن؟"

"آره فقط پدرت رفته بیرون."

"چه بهتر!"
میگه و از پله ها بالا میره تا به در تالار برسه.

صدام رو پایین میارم و به الیاس میگم:
"برو پدرش رو پیدا کن و زود بیارش."

صدای بلتد آتن میاد:"کجا موندی تاران؟ بیا دیگه!"

دنبال آتن راه می افتم و آرزو میکنم کاش الیاس زودتر برگرده تا این مسخره بازی تموم بشه. وارد که می‌شیم اعضای شورا هر کدوم روی صندلی های خودشون نشستن.

صندلی هاشون نیم دایره ای تشکیل داده که در مرکز اون جایگاهی برای مراجعین قرار داره، تعدادی از مردم روستا هم توی جایگاه مراجعین ایستادن.

از سمت راست بانو زلیخا، کاوه، بانو فرنگیس، جناب آرمان، بانو سیمین، جناب ناتان نشستن و صندلی آخر برای کیومرث، پدر آتنه، که هنوز نرسیده.

بحث بینشون درباره وضع هوا و برداشت میوه ها و درو زمین هاست. برمیگردم سمت در و دنبال الیاس میگردم اما هنوز نرسیده. آتن بازوم رو میگیره و میکشه سمت جایگاه و میگه:"بیا نوبت ماست."

HICHWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu