15."من اینجام چیزی نیست."

54 15 34
                                    


[تاران]

از احساسم بعد از حمله های عصبی متنفرم، تمام روحم خاطرات گذشته رو بالا آورده، و جسمم، جسمم بدتر از همه اوقات، همه لمس شدن های گذشته رو دوباره حس میکنه.

توی بار که بودم بهرام سعی میکرد باهام حرف بزنه، روشش برای آروم کردنم فقط حرف زدن بود، لمسم نمی‌کرد، در آغوشم نمیگرفت، فقط حرف میزد، ساعت ها و ساعت ها. گاهی هم فقط سکوت میکرد. کنارم میموند و بهم اجازه می‌داد تا از بودنش نترسم.

اما آتن راه جدیدی پیش گرفت، منو لمس کرد و مجبورم کرد تفاوت قائل بشم. بین گذشته و حال، بهم فهموند که اون از آدم های بار نیست، که اون نمیخواد اذیتم کنه. که من هم باید دوسش داشته باشم، که این‌ رابطه دو طرفست و من وسیله نیستم.

حالا لمس کردنش درمان دردهام شده، گذشته رو تو گذشته میذارم و از عشق بازی باهاش لذت میبرم، لمسش و بوسیدنش برام دوست داشتنی و کافیه.

حرف های بهرام رو یادم میاد که میگفت:"شراب عقل رو زایل میکنه، نباید بهش معتاد بشی. وقتی این کار رو شروع کردی باید همیشه عقلت سرجاش باشه و گرنه یه الکلی میشه که هیچی جز الکل براش مهم نیست. به هیچی وابسته نشو، به هیچی تکیه نکن، از هیچکس کمک نخواه...تو این راه تو تنهایی و هیچکس کمکت نمیکنه فهمیدی؟"

بهرام منو از وابسته شدن می‌ترسوند و الان همون بلا سرم اومده. زندگیم حول محور آدمی قرار گرفته که نمیتونم‌ ازش جدا بشم، دوری ازش عذابم‌ میده و نزدیکیم بهش، نزدیکیم بهش... همه‌ی دعای من تو زندگیم نزدیک بودن بهشه.

توی دلم میگم:"آخ بهرام اگه الان بودی و حالم رو می‌دیدی چی میگفتی؟"

بعد از هر بار حمله عصبی به حمام احتیاج پیدا میکنم، آتن هم اینو میدونه و حمام رو آماده میکنه و من فقط کف کلبه میشینم حرف میزنم، ناامیدانه سعی میکنم راضیش کنم که نره.

"اونجا جای تو نیست. کاوه نمیتونه مراقبتون باشه. اگه پدرت انقد مشتاق داخل رفتنه چرا خودش نمیره؟ چرا انقد راحت میگیری همه چیز رو؟ مگه قراره بری پیک نیک؟ اونا مارو میکشن، آتیشمون میزنن، میفهمی؟"

تمام مدت فقط مسیر اتاق رو تا حمام میره و میاد و چیزی نمیگه.

ادامه میدم:"تو دیوونه شدی... اصلا من با پدرت حرف میزنم و راضیش میکنم نری."

جلوم زانو میزنه، در حالی که مهربانانه لبخند میزنه، فقط میبوستم. عقب میکشم و میگم:"دارم جدی حرف میزنم."
بازم جلو می یاد و این بار طولانی تر میبوستم.
دوباره عقب میکشم و میگم:"گوش کن یه لحظه!"

بیشتر جلو میاد و اینبار مجبورم میکنه کف زمین دراز بکشم، میگم:"برو کنار....میخوام جدی حرف بزنیم!"
و سعی میکنم از زیر دستش در برم.

HICHWhere stories live. Discover now