"08. بهم یاد بده"

44 17 15
                                    

*این پارت ادامه ی آنچه گذشت پارت قبله*

***

یک قدم عقب میره، چشم‌هاش گرد شده و ترس و تعجب با هم باعث شده لال بشه! ترکیب هیچ و همجنس گرایی تو سرزمینی که هر کدومش به تنهایی حکم مرگ داره اصلا چیز خوبی نیست.

به میله ها نزدیک میشم و سعی میکنم با اطمینان حرف بزنم، باید موضع ام رو مشخص کنم، فکر می‌کنم لازمه بدونه با چی طرفه پس میگم:"من قطع کننده ام، میدونی یعنی چی دیگه؟ یعنی خطر برای شما و تموم شدن نسلتون."

"تو نفرین شده ای."

"این نظر توعه، به نظر خودم که یه جور خوش شانسی ام، حالا نوبت توعه که تصمیم بگیری، هنوزم میخوای برات کار کنم؟"

آب دهنش رو قورت میده و میگه:
"اما به هر حال یه گنجی."
فقط نگاهش میکنم، ادامه میده:
"شرطت قبوله، هر وقت که خواستی برو. اما تا اون روز فقط به من وفا دار بمون."

برمیگرده که بره. بلند میگم:
"من نمیتونم به هیچ زنی نزدیک بشم."

"لازم نیست. من مشتری های مخصوص خودت رو پیدا میکنم."
و بعد میره.

میترسم. حالا میتونم بترسم. روی تخت دراز میکشم و خودم رو جمع میکنم. بازوهام رو بغل میکنم و به این فکر میکنم که اولین قدم رو به سمت باتلاق برداشتم.

ظهر سینی غذا دوباره میاد جلوی سلول. اما اینبار یه خدمتکار اونو میاره. دختر جوونی که سعی میکنه دیدم بزنه و فضولی کنه. آروم میگم:"ممنونم."

لبخند هولی میزنه و سر تکون میده و دور میشه. سینی غذا رو جلو میکشم و شروع میکنم به خوردن. بعد از چند روز بی غذایی این سوپ گرم و نون تازه حالم رو خیلی بهتر میکنه.

بعد از ظهر، برده دوباره میاد. اینبار مرد دیگه ای همراهشه. بلند قد با موهای جو گندمی، حدودا ۴۰ ساله و لباس های گرون قیمت، بررسیم میکنه و میگه:
"از امروز من استادتم، باید یه چیزایی یاد بگیری. من یه سری قوانین دارم، تا من اجازه ندادم حق نداری غذا بخوری یا حرف بزنی یا بخوابی. حق نداری لجبازی کنی. ما اینجا به آدم های سرکش نیازی نداریم. فقط هرچی بهت گفته میشه اجرا میکنی. بدون سوال، فهمیدی؟"

سعی میکنه با این حرفاش منو بترسونه و بگه خیلی سیاستمداره، اما حس میکنم دلش میخواد کمی نزدیک تر بشه، از لرزیدن مردمکش، نگاهش که هی بین موهام و بدنم جابه جا میشه و این پا و اون پا کردنش میفهمم که یه چیزی توی من داره جذبش میکنه. و این یعنی من دست بالاتر رو دارم. این موجودات نمیدونن واقعا از چی ساخته شدن...خیال میکنن ترکیب قدرت و اعتماد به نفس همه چیزه، اما این طور نیست.

لبخند کجی میزنم و دوباره سر تکون میدم که میگه:"خوبه، بیارش بیرون."

برده در رو بازمیکنه، بیرون میرم. اینبار از طناب و بند خبری نیست. از پله ها بالا میریم و در که باز میشه بوی عطر و گلاب و شراب و غذای گرم به دماغم میخوره. بوی زندگی و بوی هوس. ترکیب جالبیه، گول زننده و آرامش بخش.

HICHWhere stories live. Discover now