باد سیلی محکمی به صورتشنواخت، لبهای زخمی کبودشدش رو به زور تکونداد و دستهاش برای گرمشدن توی جیبهودیش خزیدن و از درد بدنش لبگزید!
نمیخواست امشب رو اینطوری شروع کنن مخصوصا اینکه امشب تولدش بود، تولدی که مردش اونقدر غرق خشم شدهبود که اون رو به فراموشی بسپاره!
با پیچیدن بویخنک آووکادو زیر بینیش فهمید مرد خشمگینش پشتسرش ایستاده. دستهای مردش بازوشرو کاورکردن و اونرو توی بغلش کشید، تهیونگ مستوسرخوش از آرومبودن مردش بوی خنکآووکادو رو به ریههاش هدیه داد.
مرد بوسه کوتاهی روی موهایمواج رنگشب پسر زد، میدونست پسرش دردداره میدونست اونمزرعه گندمتازه رو تبدیل به مزرعه متروکه کرده، ولی عذرخواهیش قرار نبود مشکلی رو حلکنه، عذرخواهی بعد از اونکار و بخشش تهیونگ مثل بوی خوبی بود که گلها بعد از لهشدن از خودشون متصاعد میکردن، زیبا و دردناک...!
تو فکر جبران اشتباهش بود و غافل از تولدی که بهباد بی وفای فراموشی سپرده بود...!
+ من عاشق بستنیهای اینجام.
با صدای دردمند پسرش به نیمرخش چشمدوخت و لبزد:
_ توهر چیزی که تو ترکیبش توتفرنگی باشه رو دوست داری.
تهیونگ هم به نیمرخ پرستیدنی مردش چشم دوخت و لبزد:
+ نورماه توی صورتت داره خوشرقصی میکنه و بهم یادآور میشه چقدر پرستیدنی...
جونگکوک لبخندیزد و دستهای پسرش رو نوازش کرد. با رسیدن به کافه روی صندلیها جا گرفتن و گارسون بعد گرفتن سفارش ازشون دور شد.
تهیونگ میخواست کل شب رو به چهره پرستیدنی مردش خیره بشه و شیفتگی برای مرد رو مثل عبادت ذرهذره بهجا بیاره.
_ تهیونگ...!
هردو به سمت صدا برگشتن و با پسری روبرو شدن که امروزشون رو به گند کشیدهبود، کسی که تهیونگ رو بوسیده بود و جونگکوک رو به مرز جنون کشیدهبود، تهیونگ دستش رو روی دست جونگکوک قرار داد و ازش خواست رقص صبوری رو تمرینکنه.
+ اوه...ایونوو!
ایونوو با دیدن لبهای کبود و زخمی تهیونگ سرش رو پایین انداخت ، اون دیده بود که جونگکوک شاهد همهچیز بوده پس تهیونگ رو تنبیه کردهبود، با شرمندگی لبزد:
_ بابت امروز متاسفم... میشه حرف بزنیم!
جونگکوک لیسی به گوشه لبشزد و با پوزخند گفت:
_ که دوباره ببوسیش؟
ایوونوو اخمهاش رو توی هم کشید و گفت :
_جونگکوک گفتم میخوام حرف بزنم، نگفتم میخوام اونشرابهای ناب که حالا به لطف تو تبدیل به شرابخونی شدن رو برای دومینبار بچشم!
جونگکوک سمت ایونوو خیز برداشت و یقهپسر رو اسیر دستهاش کرد. تهیونگ بازوی جونگکوک رو کشید و گفت :
+ کنار وایسا جونگکوک...
جونگکوک تکونی به خودش نداد که تهیونگ شمردهتر ادامهداد:
+ گفتم... بیا... کنار!
جونگکوک رو کنار کشید و لبزد:
+ بیرون منتظرم باش.
جونگکوک به دور شدن مزرعه گندمزار متروکش چشم دوخت و نخسفیدی رو بینیاقوتهاش گذاشت و با فندکش سیگاررو به آتیش کشید.
کام سنگینی گرفت و دود رو توی قفسه سینهش نگهداشت و تا زمانی که حسخفگی به وجودش چنگننداخت دود رو بیرون نفرستاد.
به رقصیدن دود تویهوای مهآلود چشم دوخت.
+ سیگارت رو خاموشکن امروز زیاد کشیدی!
_ چی گفت؟
+ چیزخاصی نبود!
پوزخندیزد و سیگار رو زیر پاهاش انداخت و با کفشهاش لهش کرد .
_ اون چیه تو دستت؟
+ کادو.
_ کادو برای بوسیدنت؟ یا جایزه اینکه اجازهدادی لمستکنه گندمزار؟
تهیونگ نگاهاز صورت برافروخته مردش گرفت و به نوککفشهاش داد، جونگکوک نزدیکتر رفت و فکتراشیدنی پسرش رو بین انگشتهاش اسیر کرد و گفت:
_ هوم؟ چرا لال شدی؟ چرا دهنت رو بستی؟ حرف بزن کدومه؟
تهیونگ گوشه لبزخمیش رو اسیر مرواریدهاش کرد که باعث شد گوشه لبشرو قرمزی خون رنگبزنه، بغضی که توی گلوش به رقص دراومدهبود رو پسزد و دست مردش رو اسیر دستهای لرزونش کرد و گفت گ:
+بغلم که میکنی دنیا قشنگتر میشه، ابرایی که آسمون چشمام رو طوفانی میکنن فرار میکنن، لباسم بجای بوی فندق بوی خنک آووکادو میگیره، چشمام بهجای اینکه به ابرای دلگیر اجازه باریدن بدن، رگههای طلایی خورشید رو توی خودشون حس میکنن، بیشتر بگم یا بغلم میکنی مردِ من؟
جونگکوک فک پسر رو از اسارت سرانگشتهاش رهایی داد و عقب کشید، سیگارش رو به آتش کشید و لبزد:
_ من نمیخوام مزرعهی رو به آغوش بکشم که نمیدونم چند تاکشاورز فتحش کردن و از بوی خوش گندمهاش مدهوش شدن!
+ جونگکوک بهم نگاه کن... روی جایجای اینبدن عطر تو جاخوش کرده، ذره ذره این گندمزار جای بوسههای تنها کشاورزش رو داره ... بهم نگاه کن جونگکوک!
جونگکوک دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت
_ تنها کشاورزش؟ تهیونگ من برات چیم؟ یه احمق که مطمئنی همیشه پشت سرت منتظرته؟
تهیونگ توجهی به ابرای گلوش نداد و لب زد:
+ جونگکوک تو... توی لعنتی ترسناکی!
جونگکوک ناباور خندید و فشاری به پهلوی پسر وارد کرد که صدای آخ ریز پسرک گوشهاش رو به نرمی باد خنک نوازش داد و لب زد:
_ ترسناک؟ ازم میترسی؟
تهیونگ میخواست از زیر فشار اون انگشتها در بیاد در تقلا بود و لب زد:
+آره، میترسم، از توی عوضی میترسم! تو ترسناکی، عصبی، نمیدونی چه غلطی میکنی ازت خسته شدم ....
جونگکوک نا باور از چیزی که شنیده بود پهلوی پسر رو بیشتر فشار داد و اونرو بیشتر سمت خودش کشید، سرانگشتهاش سمت لبهای خونی پسر خزیدن و سرخی خون رو از روشون کنار زدن، بوسه کوچکی روی تاج لب پسر کاشت و با پوزخند گفت :
_ جهنم واقعی رو بهت نشون میدم تهیونگ...!
بهت نشون میدم چقدر میتونم ترسناک باشم!
دوباره سمت لبهای پسر خم شد تا بوسهی به لبهاش بزنه که تهیونگ سرش رو به جهت مخالف چرخوند و لبزد :
+ لبهایی که نمیدونی توسط چندنفر بوسیدهشدن رو به هم آغوشی با لبات دعوت نکن!
مرد جثه پسر رو رها کرد و لبزد :
_ راه بیفت باید بریم...
تهیونگ با تکون دادن سرش مخالفت کرد و گفت:
+ میخوام برقصم با همین آهنگ...!
جونگکوک سیگارش رو بین لبهاش گذاشت و گفت :
_ برقص از آخرین آزادی دنیات لذت ببر گندم...
تهیونگ توی کافه خزید و شروع کرد با ریتم آهنگ تکون خوردن
شبیهماهی کوچکی بود که توی برکهتنهاییش با رقص زیباش آب رو به حرکت در آوردهبود.
با بالهای زیبای نازکش چنان خودنمایی میکرد که دل همه رو به لرز درآوردهبود از جمله دل مردخشمگینش رو...
انگار نه انگار غمی توی دلشداشت ،اونقدرمسحور کننده میرقصید که همهدور برکه جمع شده بودند و به رقص دلنواز ماهی کوچکجونگکوک خیره بودن. با تموم دردایی که داشت توی اعماق تنهاییش برای خودش چنان با ناز بالهاش رو میرقصوند و دور خودش میچرخید که جونگکوک فهمید گاهی غمها هم میتونن شاد باشن و برقصن!
جمله آخر تهیونگ دوباره توی سرش اکو شد.
+ ازت خسته شدم ....
پوزخندی زد و سمت تهیونگ رفت گندمش رو بین دستهاش اسیر کرد و با خودش بیرون کشید.
+ نکن کوک... نکن عوضی...
_ خفهشو باید بریم خونه گندم.
+ ولمکن من پا توی اون خونه نمیذارم خونهی مرگمه اونجا!
جونگکوک دستش رو عصبی بین ابریشمهاش کشید و شمره شمرده لب زد :
_ تهیونگ... آروم بگیر و بیا بریم خونه، اون جهنم لعنتی رو نذار توی همین خیابون نشونت بدم !
YOU ARE READING
Hot night
Fanfiction- ترسیدی؟ اونموقع که جلوی دانشگاه لبهایی که متعلق به من بودن رو روی لبهای یه حرومزاده قرار دادی که نمیترسیدی! + کوک... قسم میخورم. قسم... میخورم... هیچی اونطور که تو... - هیس... بذار بدنت نشون بده متعلق به کیه... بذار بدن سرکشت ثابتکنه م...