part3

1.2K 168 4
                                    

تهیونگ چشم‌هاش رو بست و تلاش ‌کرد حرف‌های مرد رو به باد فراموشی بسپاره تا اون هارو ازش دور کنه و قلبش پناهگاه باشه برای مرد به جنون رسیدش، تا مبادا زبون سرکشش برای گستاخی به مرد حرکت کنه. چشم بست و باد فراموشی رو بین افکارش صدا زد و رقص فراموشی رو تمرین کرد و از زیر دندون‌های کلید شدش گفت:
+ جونگ‌کوک... بس کن! من امشب می‌رم خونه‌هیونگ تا...
جونگ‌کوک پوزخندی زد و بین حرف‌هاش پرید و رشته کلام رو از دست پسرک فراری داد رقص فراموشی رو از مغزش زدود وگفت:
_آره ، خونه‌هیونگ گزینه خوبیه!  امشب می‌تونی براش ناله‌کنی!
تهیونگ به صورت مرد‌خشمگین‌ نگاهی‌کرد دیگه حتی بوی خنک آووکادو هم بینیش رو لمس نمی‌کرد، فقط بوی خشم زیر بینیش می‌پیچید و چه حقارت‌آمیز  که لب‌هاش برای بوسیدن بوی‌خشم مرد هم بی‌قرار بودن!
چه حقارت آمیز که جنون مرد رو می‌پرستید، چه حقیر شده‌بود و حقیرانه از حقارتش شاد!
دوباره رقص قراموشی رو تمرین می‌کرد ولی اول باید می‌فهمید اون برای جونگ‌کوک چیه!
+ازم پرسیدی تو برام چیی جونگکوک؟ بهم گفتی بنظرم یه احمقی که همیشه پشت سرم منتظرمی؟ حالا بذار من بپرسم جونگ‌کوک، من برات چیم؟
فاصله‌ی که همین‌حالا هم یک‌قدم بود رو به صفر‌ رسوند  و نفس‌های داغش که تضاد عجیبی باهوای سردی که با بی رحمی به پیکره‌مردش شلاق می‌زد داشت رو روی لب‌های مردش پخش‌کرد و به رقص رگه‌های ماه توی چهره مرد چشم دوخت می‌دونست یک‌روز خیره به زیبایی مرد زیر رگه‌های ماه می‌میره، جونگ‌کوک می‌دونست حتی با چشم‌های به خون نشسته هم زیباست؟
دل از شیفتگی برای مرد کند و خیره به لب‌های مرد ادامه‌داد:
+ یه هرزه؟ یه هرزه که هر‌وقت باهات حال نکرد گندم‌زارش رو به دست‌ غریبه‌ها بسپاره؟
جونگ‌کوک توی صورت پسر خم‌شد و بوی نفس‌های ترسیده پسر رو به خوبی بو‌کشید، و خیره به مردمک‌های اشک‌آلودی که در جنگ بودن برای نریختن اشکی، آروم توی صورتش پچ ز.
_ تو چشم‌های من دقیقا همینی تهیونگ! یه هرزه!
تیر خلاصی بود بر پیکره شکسته تهیونگ، تیری که جای‌جای سینه زخم‌خورده‌ش رو شکافت و رقص فراموشی رو ناپدید کرد، تهیونگ مردمک‌های ناباورش رو از لب‌های مردش جدا کرد و بالا کشید تا به چشم‌های مردش برسه.
_ چیه تهیونگ؟ نکنه انتظار‌داشتی برام یه الهه مقدس باشی؟
تهیونگ حتی دیگه اشکی رو بین چشم‌هاش حس نمی‌کرد که بخواد باهاش بجنگه، چرا دهن باز نمی‌کرد و به مردش نمی‌گفت امشب تولد لعنت شدشه؟
نگاهش رو به سنگ‌فرش‌های سیاه خیابون‌داد و به رگه‌های نقره‌ی نور ماه روی زمین چشم دوخت. چه تولد به‌یاد موندنی شده‌بود، می‌خواست امشب برای مردش شام بپزه، باهاش بستنی بخوره و در آخر روی پل ازش بخواد برای همیشه مال هم باشن و حالا در کمتر از چند‌ساعت فهمیده‌بود تو چشم‌های مردش چیزی نیست جز یه هرزه زیر‌خواب!
تلخندی‌زد، تلخندی که ماه شب رو به شکستن وا‌داشت و هوای شب رو به ریختن اشک برای روح زخ‌خورده از زبون مردی که توی قلبش حکم خدایی داشت!
خودش رو جلوتر کشید و لب‌هاش رو روی یاقوت‌های مرد بی‌رحمش کوبید. می‌خواست بوسیدن راه فرارش از درد قلبش باشه، می‌خواست ببوسه شاید رقص فراموشی پشت در افکارش خودنمایی می‌کرد و عذاب روحش رو تموم می‌کرد، جونگ‌کوک اما قصد همراهی نداشت، تهیونگ اتصال لب‌هاشون رو قطع‌کرد و روی لب‌های مرد گفت:
+ هرزت‌رو ببوس جونگکوک...
جونگکوک طبق خواسته پسر لب‌هاش رو روی یاقوت‌های کبود پسر تکون‌داد و مزه کبودی لب‌هاش رو به دهنش هدیه‌داد. ماه شرمنده از هم‌آغوشی لب‌های دو پسر و شهر غمگین از هم‌آغوشی لب‌هاشون بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشم‌ش لغزید و پایین رفت رقص فراموشی به افکارش سر نزده بود و افکارش مثل پیچک محاصره‌ش کرده بودند و لذت هم آغوشی لب‌هایشان رو به کام جهنم برده‌بودند، خودش رو عقب کشید و گفت:
+ جونگ‌کوک... فکر نمی‌کردم امشب تهش به بوسه خداحافظی برسه!
دست‌راست جونگکوک توی جیبش خزید دم عمیقی از هوای سرد گرفت و لب‌زد.
_ تو هیچ جهنمی نمی‌ری تهیونگ ما می‌ریم خونه، باهم!
تهیونگ نمی‌دونست دقیقا داره به‌حال خودش می‌خنده یا گریه می‌کنه، فقط حس می‌کرد نیاز داره دیگه نفس نکشه، نیاز داشت نفس نکشه و فقط چشم‌هاش رو ببنده، ببنده و همه چیز امروز رو فراموش کنه!
پاهای سنگین‌ش رو عقب کشید و بریده بریده لب‌زد.
+من پام‌رو... توی... توی اون خونه... لعنتی نمی‌ذارم و یه‌بار دیگه... زیر توی لعنتی... ناله... نمی‌کنم!
_ زیر هیونگ می‌خوای ناله‌کنی؟ یا ایون‌وو؟ بدنت امشب کدوم‌رو طلب می‌کنه؟
و باز‌هم جونگ‌کوک زخم زد به پیکره مقابلش، زخم زد و ندید چشم‌های غمگینی رو که روزی حاضر بود بمیره اما نم اشک رو توی چشم‌های پسر نبینه!
+ میل بدن هیچ عوضی رو نداره جزتو! جونگ‌کوک عوضی این بدن رو فقط تو به زیر کشیدی و من ازش پشیمونم!
جونگ‌کوک پوزخندی‌زد و بازوی پسر رو چنگ زد و سمت خیابون حرکت‌کرد. تهیونگ داد می‌زد، تقلا می‌کرد ولی زور مردش بیشتر بود!
جونگ‌کوک با رسیدن به خیابون، تاکسی گرفت و تهیونگ‌رو تقریبا توی ماشین هل‌داد، تهیونگ از درد بدنش لب‌گزید تا مبادا  جلوی مرد راننده دوباره توسط مرد بی‌رحمش خورد‌بشه!
توی سکوت مسیر خونه رو طی کردن تهیونگ خیره به مرد به جنون رسیده و جونگ‌کوک غرق در افکاری که مثل دریایی متلاطم به وجودش موج می‌زدن و خروشان شده از دریایی چشم‌هاش لبریز شده بودن!
جونگ‌کوک کلید رو توی در چرخوند و در رو باز‌کرد، بازوی تهیونگ رو چنگ‌زد و روی زمین پرتش کرد و در رو پشت سرش قفل‌کرد. پیکره که روزی سانت به سانت‌ش رو می‌بوسید، حالا مثل شیئی بی‌ارزش داخل خونه پرت کرده‌بود و توجهیی به درد بدن پسر نداشت دردی که تاوان هم‌آغوشی پسر با شهوت خودش بود.
سمت بار کوچیک گوشه خونه رفت و شیشه‌وودکاش رو بیرون کشید و خیره به وودکا لب‌زد.
_ نگفتی گندم، کادو برای چی‌بود؟ واقعا جایزه هرزگیت‌بود؟
تهیونگ مچ دستش که بخاطر پرت شدنش به داخل روی زمین کوبیده‌ شده‌بود رو ماساژ داد و باپوزخند به نیم‌رخ مردش نگاه‌کرد چرا مردش انقدر پرستیدنی‌بود؟ چرا مردش بی‌رحمی رو انتخاب کرده‌بود؟
+ آره‌کوک! آخه از بدنم راضی بود! گندم تازه دوست...
با پشت‌دستی که توی دهنش کوبیده شد شوری خون  برای چندمین‌بار توی اون‌شب به سمتش هجوم برد و مزه‌تکراری خون رو به گلوش هدیه داد لبخند ناباوری زد که مرواریدهای به خون نشسته‌ش جلوی چشم‌های جونگ‌کوک به رقص دراومدن.
جونگ‌کوک دیوونه شده‌بود و چشم‌های به خون نشسته‌ش جنونش رو فریاد می‌زدن، شیشه وودکا رو به دیوار کنار سر تهیونگ کوبید، تهیونگ وحشت زده به وودکای جاری از دیوار نگاه‌کرد قطعا شیشه شکسته قرار بود روی پیکرش زخم بجا بزاره زخم هایی سطحی تر از زخم زبان‌های مردش!
جونگ‌کوک قسمت بالای شیشه که اسیر دست‌هاش بود و حالا بریدگی تیزی داشت رو  روی گردن تهیونگ گذاشت و آروم کشید و به خون جاری‌شده نگاه‌کرد، خون هم روی اون پیکره زیبا به نظر می‌رسید زیبا و پرستیدنی!
_ گندم... منم رد خون روی گندم‌تازه رو دوست‌دارم!
تهیونگ جونگ‌کوک رو تا این حد مجنون ندیده بود هیچ‌وقت مردش انقدر به جنون نرسیده بود، و حالا توی افکارش به‌دنبال دلیل جنون مرد بود، دلیل جنونش واقعا یک‌بوسه بود؟ حسادت مردش انقدر ترسناک‌بود؟
دست‌های لرزونش رو به‌زور بالا کشید و صورت پرستیدنی جونگ‌کوک رو قاب‌گرفت و لب‌زد:
+کوک... کوک، غلط کردم! بیا... بیا بریم بخوابیم! هوم؟
_ موافقم گندم‌خونی! ولی بیا قبلش بازی‌کنیم!
تهیونگ ترسیده‌بودو لرز بدنش اون‌رو به خوبی به جونگ‌کوک لو می‌داد ترسیده و بریده لب‌زد
+چه... چه... با... زی؟
گوشه‌لب جونگ‌کوک بالا رفت و نیشخندی روی صورتش نقاشی‌کرد،  زبونش رو روی خون جاری از گندمش کشید و لب زد:
_ بیا یه مزرعه‌گندم غرق در خون بسازیم هوم؟
+چی... می‌گی... کوک... من... من...
دستای جونگ‌کوک بالا رفتن و روی لب‌هاش قرار گرفتن.
_ هیس‌تهیونگ... گفتی از گندم تازه خوشش میاد؟ پس باید گندم‌های تازه رو تبدیل کنم به دریای خونی که مزرعه‌رو به قهقرا برده... این‌جوری دیگه گندم تازه نیستی، یه مزرعه غرق در خونی که فقط من خواهانتم!
چرخید و و صدای کلیک مانندی از خودش درآورد و ادامه‌داد:
_ چقد قشنگ‌ می‌شی ته...!
ترس توی وجود خاکستر شده تهیونگ رخنه کرده بود و ترسیده به جونگ‌کوک نگاه‌ می‌کرد امیدوار بود مردش با دیدن چشم‌های غمگینش عقب بکشه!
جونگ‌کوک دست‌هاش رو پایین‌ برد و هودی پسر رو بالا‌کشید و درش آورد به گندم‌زار کبودش نگاه‌کرد و سرانگشت‌های یخ‌زدش رو روی پوست پسر حرکت‌داد، تضاد سردی سرانگشت‌هاش با داغی پوست تهیونگ باعث شد تهیونگ مسخ‌شده هینی بکشه.
تهیونگ رو اسیر دست‌هاش‌کرد و سمت اتاق‌رفت.
تهیونگ رو روی تخت کینگ‌سایز پرت‌کرد و روی تن پسر خیمه‌زد، انگشت‌هاش سمت باریکه‌خون گردن پسر خزیدن و آروم خم‌شد و لب‌های پسر رو اسیر مرواریدهاش‌کرد و گاز کوچیکی از یاقوت‌های کبود پسر‌گرفت.
از تهیونگ‌جدا شد و دست‌های پسر رو به تاج تخت بست، دست‌هاش پایین‌تر خزیدن و و شلوار‌پسر رو همراه باکسرش پایین‌کشید، دست‌هاش رو روی کشاله رون پسر کشید و پاهای پسر رو هم به میله‌های تخت بست بی توجه به تقلاها و فریاد های تهیونگ، انگار گوش‌هاش برای شنیدن هر صدایی از تهیونگ ناشنوا شده‌بودن، فقط جنون بود و جنون!
تکه‌ی از شیشه شکسته روی زمین رو چنگ‌زد و به قفسه سینه تهیونگ کشید و و به خونی که برای بیرون جهیدن عجله داشت چشم دوخت، خون چشم‌هاش رو به آرامش دعوت می‌کرد و لب‌هاش رو به لبخند!
جونگ‌کوک چیزی نبود جز یه مجنون به جنون رسیده، کسی که نمی‌دونست شاید پسرکش رو به جنونش ببازه و آرزوی دوباره به آغوش کشیدنش رو برای همیشه یه‌جایی از قلبش حس کنه!
شیشه رو پایین تر روی لگن پسر قرار داد و زخم‌های کوچیکی پشت‌سر هم زد و به چشم‌های تهیونگ خیره‌شد چشم‌هایی که در اوج بی‌صدایی شکسته بودن و هزار‌هزار بار فرو ریخته‌بودند مثل یه بمب!
روی تن زخمی پسر خیمه زد و پاهاش رو باز کرد مطمئن بود با این زخم‌ها تهیونگ نه توان مقاومت داره نه توان حرکت!
پاهای پسر رو روی شونه‌های خودش قرار داد که تهیونگ از درد پاهاش لب‌گزید کاری که امشب تو انجام دادنش موفق شده‌بود. جونگ‌کوک شلوار و باکسر خودش رو پایین کشید و بدون هیچ‌آمادگی یا ملایمتی وارد پسر کوچکتر‌شد و به سرعت‌توی ورودی دردناک پسر کوبید
تهیونگ دیگه صداش رو خفه نمی‌کرد، گریه می‌کرد و اشک‌هاش صورتش رو نوازش می‌دادن، درد بدنش در مقابل درد حرف‌های مردش، درد بی اعتمادی مردش قطره بود مقابل دریا...
نمی‌دونست چقد زیر جونگکوک بوده ولی وقتی به خودش اومد که جونگ‌کوک کنارش دراز کشید و چشم‌هاش رو بست.
                    ________________
با برخورد رگه‌های طلایی خورشید به چشم‌هاش، دست‌هاش رو حصار پلک‌هاش کرد و و دست سمت پسر برد امابا جای خالی پسرش روبرو شد. چشم‌هاش رو باز کرد و بلند شد ، توی خونه راه افتاد و اسم پسرش رو بلند صدا می‌زد.
نگاهش روی برگه روی میز ثابت موند، سمت برگه رفت و شروع به خوندن کرد.
+ جونگ‌کوک... دیشب تولدم بود! سومین تولدی که‌کنار تو بودم و کلی برنامه داشتم! وقتی بد شروع‌ش کردیم با خودم گفتم عیبی‌نداره بقیش رو خوب می‌گذرونیم، ولی توی لعنتی بهم یادآور شدی من فقط یه هرزه زیر‌خوابم برات و بعد منو مثل یه حیوون شکنجه‌کردی!
اون کادو... کادوی تولدی بود که تو به فراموشی سپردیش و من‌رو به جنونت باختی! دنبالم نگرد جونگ‌کوک... تو برام تموم‌شدی، مثل همه چیز‌هایی که ازشون محرومم کردی!
جونگ‌کوک برگه رو بین دستش فشرد و زیر لب لعنتی نثار خودش کرد و شماره تهیونگ رو گرفت
یک‌بوق... دو‌بوق... سومین‌بوق و اشغال....
می‌دونست قرار نیست جوابی بگیره زیر لب زمزمه کرد
_ لعنت بهت جونگ‌کوک... لعنت! اون پسرته و تو بهش گفتی هرزه! اونم پسری که مطمئنی که به جز تو دست هیچ احدی لمسش نکرده، لعنت بهت جونگ‌کوک! لعنت به تو و جنونت!
وارد صفحه پیامش با تهیونگ شد و تایپ کرد.
«گندم... بهتره تا شب خونه باشی! وگرنه نشونت می‌دم عاقبت فرار چیه!!»
پیام رو ارسال کرد و سمت سوییچش رفت احتمالا الان دانشگاه بود پس بهتر بود اون‌جا گندم رو به دام می‌نداخت.

Hot nightWhere stories live. Discover now