مرد نگاهش رو توی صورت پسرک چرخوند، اگر میخواست صادق باشه باید به زیبایی بیحد و مزر پسر اعتراف میکرد .
اگر اینجوری آشنا نشده بودن شاید میتونست برای پسرک شیفتگیکنه! میتونست به جونگکوک حق بده برای پرستیدن پسر ، میتونست سمفونی نگران صدای جونگکوک برای الهه مقابلش رو درک کنه! اما الان وقت دلسوزی برای عشق رفیقی که حالا دشمنش بود نبود حالا وقت زخم زدن بود به پیکرههای عاشق!
_ جونگکوک کاپوی سئوله! بعد از پدرش اون ریاست رو به عهده گرفت همیشه هم تو عمارت اصلی بود تا اینکه با تو آشناشد، ولی آشنایی با تو باعث نشد آدم خوبی بشه، چه میدونم میگن عشق آدم هارو عوض میکنه و این چرتو پرتا ... جونگکوک همون عوضی باقی موند! عوضی خونخوار... میدونی که جنون داره هیچوقت هم حاضر نشد درمان بشه بهرحال دلیلی برا درمانم نبود خونخوار بودن تفریح قشنگیه براش!
تهیونگ مسخشده بود مردش رئیس مافیا بود؟ کاپو؟ خونخوار؟ چیکار میکرد با رویاهایی که با دوکلمه به خاک کشیده شده بودن با حس سنگینی قلبش چه میکرد؟
_ میدونی که علاوه بر مواد و اینا پسرها و دخترای خوشگل رو هم برای زیرخوابی میفروخت ، و تو یکی از پسرایی بودی که قرار بود بهفروش بری ولی دل کاپو برات لرزید! کاپو دلش رو توی نگاه ترسیدت جا گذاشت، کاپوی خونخوار حاضر شد هزار نفر رو قربانی کنه تا تورو به چنگ بیاره تهیونگ!
تهیونگ نمیخواست بشنوه، نمیخواست هیچ چیزی بشنوه هیستریک خندیدو دادزد:
+ خفه شو... خفه...شو ... خفه شوووو!
مرد اما برای زخم زدن بیشتر به پسر بهصدا دراومد
_ بهشون گفت بذارن فرار کنی تا اون بیاد و نجاتت بده یا دته نه؟
[فلش_بک]
ترسیدهبود و نمیدونست راه فرار از کجاست ، مسخ شده به کوچه زلزده بود که دستی روی کمرش خزید ترسیده برگشت و مردی غرق در سیاهی رو دید ، مرد کمرش رو سفتتر چنگزد و سمت خودش کشید و نفسهای داغش رو روی گردن پسر پخش کرد و لبزد.
_هیس... نترس من مراقبتم! دنبالم بیا...
دست تهیونگ رو اسیر کرد و دنبال خودش کشید و توی ماشینش قرار داد .
آبمعدنی رو سمت دهان پسر برد و لبزد:
_ لبهات رو باز کن عزیزم... یکم آببخور!
+ ممنون....
آب رو از دستهای کشیده مرد بیرون کشید و جریان خنک آب رو به گلوی خشکشدش هدیه داد و به چلچراغهای مرد بزرگتر خیرهموند.
_ جایی داری بری؟
با زمزمه مرد سمتش برگشت و چهرش آویزوون شد و لبزد:
+ من... همینجا پیاده میشم!
_ پرسیدم جایی رو داری؟
+ نه...پیدا...
مرد بزرگتر لبخند گرمی به چهره ترسیدشزد و آروم پهلوش رو نوازشداد و لبزد :
_ بیا بریم خونه من، من مواظبتم!
+خونه شما؟ چرا؟
[پایان فلش_بک]
با صدای مرد از افکارش بیرون اومد آره بهیاد داشت یکمرد از ناکجا آباد پیداشد و نجاتش داد بهش جا و مکان داد ، دانشگاه فرستادش و همه شرایط برای یه زندگی عالی رو بهش داد ، مرد حتی قلبش رو هم بهش داده بود.
+ یادمه!
_ بعدش یه بدبخت دیگه بهخاطر تو قربانی شد چون از شانس بد طرف معامله تورو پسندیده بود و فرار تو براش قابل قبول نبود و همهی اون پسرهارو کشت!
تهیونگ به انتهای خودش رسیده بود ، پایان سیاهی چه خوشخیال بود که فکرمیکرد زندگیش بی عیب و نقصه! فرود رویاهاش رو به چشم میدید، خاکستر عشقش رو هم میدید!
_ همهش این نیست! پدرت...
تهیونگ با شنیدن اسم پدرش گردنش رو بالا کشید و به مرد خیرهشد و منتظر موند که مرد ادامه داد:
+ جونگکوک خلاصشکرد... چون پدرت بیش از حد بهش بدهکار بود و خب نمیدونست یکروز قراره دلش رو به پسرش ببازه! خیلی بد بیاریه که عاشق پسری بشی که پدرش رو بوممم... فرستادی اون دنیا!
دیگه درد تنش رو حس نمیکرد، دیگه هیچچیزی حس نمیکرد فقط بیحسی بود و بیحسی! چشمهاش رو از چشمهای مرد جدا کرد و به پشت سر مرد داد جایی که قامتی سیاهپوش داشت به سمتشون میاومد میشناختش
اون بوی خنک آووکادو خودش بود، قاتل تهیونگ و خانوادش!
جونگکوک با رسیدن به مرد اون رو کنار زد و جلوی تهیونگ زانو زد مردمکهاش میلرزیدن و امکان داشت هر لحظه بارش رو از سر بگیرن!
دستهاش رو پشت تهیونگ برد و دستهاش رو آزاد کرد و بوسهی رو رد طنابها زد که روی گندمزارش خط انداخته بودن و گونه پسرش رو نوازش کرد ولی تنها چیزی که توی چهره پسرش میدید بیحسی بود، مثل اینکه روبروش یه کوه یخ باشه همونقدر حس سرما میکرد.
بلند شد و یقه سوجون رو اسیر مشتهاش کرد و توی صورتش غرید
+ بهش که دست نزدی عوضی!
تهیونگ پیش دستی کرد و لبزد
_ چرا اتفاقا! بوسیدم، لبهایی که تو زخم زدی بهشون رو بوسید، پیکرهی که تو غرق زخمش کردی رو سانت به سانت نوازشکرد!
جونگکوک با چشمهای به خون نشسته به تهیونگ چشم دوخت و دستش سمت کمرش رفت و اسلحهش رو بیرون کشید .
+ چیه جونگکوک میخوای بزنی؟ من رو یا دوستت رو؟
جونگکوک یقه سوجون رو رهاکرد و سمت تهیونگ رفت بازوی پسر رو چنگ زد و روی لبهای پسر لبزد:
_ چهمرگته تهیونگ؟ هومم؟
+ چرا اومدی دنبال هرزهی که ترکت کرد؟
جونگکوک کلافه از رفتار تهیونگ لبگزید و لبهاش رو به گلوی پسر رسوند و سیب گلوی پسر رو بوسید و لبزد
_ تو پسرمی تهیونگ، معذرت....
+ هیس... جونگکوک تا کی میخواستی ازم پنهان کنی واقعا چه کثافتی هستی؟
جونگکوک میدونست دوستش کسی که حکم برادر رو داشته حتما به تهیونگ گفته شغلش چیه پس دستش رو نوازشوار روی زخم گلوی پسر گذاشت و گفت
_ همهچیز رو توضیح میدم خب؟
+ کدومشرو؟ شغلت رو؟ یا اینکه منم از بردههای جنسی فروشیت بودم؟ حدس بزن کی باعث شد به اون فلاکت بیفتم! جئونجونگکوک هم اسمته! قاتل پدرم، قاتل خودم، قاتل روحممممم....
تهیونگ فریاد کشیده بود اونقدر که چنگهای نامرئی به گلوش رو حسکنه.
جونگکوک فکر نمیکرد سوجون همهچیز رو به تهیونگ گفته باشه و حالا تهیونگ رو واقعا از دست دادهبود!
دستهاش رو سمت پسر برد تا به آغوش بکشش و ازش بخواد چشمهاش رو ببنده تا بازهم پسر تلاش کنه و رقص فراموشی رو پشت افکار مغزش صدا بزنه، رقص انکار رو تمرین کنه و برقصه اما تهیونگ خودش رو عقب کشید و با انزجار به جونگکوک چشمدوخت ، دیگه نه رقص فراموشی قرار بود راهحل باشه ، نه عشق قرار بود زخمهاشون رو ببنده، همه چیز خاکستر شده بود و روی پیکره دو مرد نشسته بود دو مرد که قلبهاشون رو به اشتباه بهم پیوند داده بودن.
جونگکوک ترسیده لبزد
_ من... من حاضرم برای عشقمون بمیرم تهیونگ منو ترک نکن!
+ تو میگی حاضری برای عشق بمیری ،اما تو، نه چیزی از مردن میدونی نه چیزی از عشق جونگکوک ...!
![](https://img.wattpad.com/cover/336447590-288-k82717.jpg)
YOU ARE READING
Hot night
Fanfiction- ترسیدی؟ اونموقع که جلوی دانشگاه لبهایی که متعلق به من بودن رو روی لبهای یه حرومزاده قرار دادی که نمیترسیدی! + کوک... قسم میخورم. قسم... میخورم... هیچی اونطور که تو... - هیس... بذار بدنت نشون بده متعلق به کیه... بذار بدن سرکشت ثابتکنه م...