part4

1.1K 152 2
                                    

از راهروی کذایی دانشگاه گذشت و وارد دفتر مدیریت‌شد، نگاهش سمت مدیر چرخید که هول کرده به احترامش بلند‌شد.
_قر... بان!
+ تهیونگ کجاست؟
_ ایشون امروز نیومدن، این ترم مرخصی گرفتن!
به سمت مرد هجوم برد و فک مرد نحیف رو اسیر دست‌هاش کرد و غرید:
+ مگه‌ نگفتم هر‌چیزی مربوط به اون بود رو بهم اطلاع بده مردتیکه بی‌مصرف؟
_ قر... با...
+ خفه‌شو!
فک مرد رو با ضرب رها‌کرد و سمت ماشین‌ش پا تند کرد، همون حین شماره جین رو گرفت امید‌داشت گندمش اونجا باشه، دیشب که می‌خواست بره اونجا!
_ هی... کوک!
+تهیونگ اونجاست؟
_ نه! چیزی شده؟
بدون اینکه زحمت جواب‌دادن به خودش بده گوشی‌رو قطع کرد و پرت‌کرد روی صندلی کناری، داشبورد رو باز‌کرد و موبایلی که همیشه از تهیونگ قایم می‌کرد رو بیرون کشید و روی شماره مورد نظر ضربه‌زد.
_ قربان!
+ ردیاب تهیونگ رو چک کن ببینم کدوم گوریه! ده دقیقه ! فقط ده دقیقه وقت داری!
_ چشم!
ازماشین پیاده‌شد و سیگارش رو از پاکت خارج‌کرد، سیگار رو بین یاقوت‌هاش جا‌داد، یاقوت‌های که دیشب از لب‌های گندمش کام می‌گرفتن، حالا نسخ کام گرفتن از سیگار بودن!
سیگار رو به آتیش کشید و منتظر زمان ده‌دقیقه‌ی که داده‌بود موند با زنگ خوردن گوشیش دکمه سبز‌رنگ رو فشار داد و منتظر موند.
_ قربان... گوشی تو یه سطل زباله پیدا شده، و من دوربین‌هارو چک کردم و متاسفانه....
+ چرا لال شدی حرف بزن!!
_ ایشون رو انگار دزدیدن، داشتن تاکسی می‌گرفتن که سوار یه ون مشکی کردنشون!
+ اطلاعات ون؟
_ هیچی مشخص نبود!
فریادی کشید و گوشی رو توی خیابون کوبید، شاید سطح سرد زمین از برخورد اون گوشی با خودش مثل اعصاب جونگ‌کوک عصبی شد.
تنها چیزی که مهم بود نجات گندم بود، نباید می‌ذاشت آخرین دیدارش با گندمش اون خاطرات تلخ و کذایی باشن نباید اجازه می‌داد حسرت به آغوش کشیدن گندمش تا ابد کنج دلش سنگینی کنه!
گوشی دیگه‌ش توی جیبش لرزید بیرون کشیدش و به شماره ناشناس چشم دوخت و پاسخ داد.
+ بله؟
_ جونگ‌کوک!
+ ببین الان اصلا اعصاب شنیدن صدای توی عوضی رو ندارم قطع‌کن و جرئت‌نکن به من زنگ بزنی!
_ هی... هی...کوک! صب کن موضوع دوست‌پسرته!
مردمک چشم‌هاش لرزیدن گوشی رو دوباره بالا گرفت و دست‌های لرزونش رو تکیه‌گاه هم قرار داد و با صدایی که انگار از ته‌چاه بیرون می‌اومد لب‌زد:
+ حالش... خوبه؟
_ فعلا آره!
دم عمیقی از اکسیژنی که حالا براش خفه کننده‌تر بود گرفت و غرید:
+ سوجون... جرات نکن بهش دست بزنی! یه خراش روی اون پیکره بیفته به تمام مقدساتم می‌کشمت!
_ هی... داداش! برادر کشی رسم نیست!
+ سوجون بهم بگو کجاست فقط بهم بگو پسرم کجاستتتتت!
_لوکیشن می‌فرستم برات، زودبیا... چون محض‌رضای خدا من جون می‌دم برای شنیدن ناله‌هاش!
+ سوجون... جرات نکن به پسرم دست بزنی!
گوشی رو قطع‌کرد و وقتی لوکیشن براش ارسال‌شد با نهایت سرعتی که از خودش می‌شناخت سمت لوکیشن رفت!
گندمش تنها مونده‌بود، گندم قشنگش حتما تا الان ترسیده‌بود، چقد از گندمش غافل شده بود که حتی تولدش رو هم به‌خاطر نمی‌آورد، چقد گندمش بی دفاع شده بود در برابرش! گندمش سکوت می‌کرد که مبادا مردش بشکنه و کوک باز‌هم بی رحم تر می‌شد!
_______________
پلک‌های دردناکش رو از‌هم جدا کرد و تنش بخاطر بسته شدن با اون طناب‌ها بیشتر درد می‌کرد، صبح که به قصد ترک جونگ‌کوک از خونه بیرون‌زد فکر نمی‌کرد قراره دزدیده بشه، تکونی به تنش داد و به اطراف خیره شد که فکش اسیر دست‌های قدرتمندی شد نگاهش رو بالا کشید و به صورت مرد خیره‌شد!
ترسیده آب دهنش رو از کویر حلقش پایین داد و توی چشم‌های مرد ذل‌زد.
مرد دستش رو به بریدگی‌هایی که جونگ‌کوک روی گردنش زده بود رسوند و نوازشش کرد ، و بعد روی کیس‌مارک‌های جونگ‌کوک نشست و نوازشش رو ادامه ‌داد.
دلش می‌خواست لب‌ باز‌کنه و به مرد بگه« به بدنم دست نزن، به گندم‌زاری که جونگ‌کوک عاشقشه دست نزن!»
اما فقط سکوت‌بود و ترس!
مرد در همون حین نوازش پسر لب‌زد:
+نترس تهیونگ! باهات کاری ندارم فقط می‌خوام جونگ‌کوک رو بکشونم اینجا!
تهیونگ شوک‌زده به مردهایی پشت سر مرد نگاه کرد مشخص بود یه باند مافیایی بودن نه چندتا قلدر که دنبال پول جونگ‌کوک باشن به هر حال !
زبون‌ش روی لب‌های زخم خورده از لب‌های مردش به رقص دراومد و لب‌زد
+ جونگ‌... کوک... چه... چه کاری... با شما... داره؟
_ نگو که نمی‌دونی جونگ‌کوک چیکاره‌س!
تهیونگ پوزخندی زد و با اعتماد به‌نفس گفت
+ چرا اتفاقا می‌دونم، یه شیرینی‌فروشی...
خنده مرد میون حرفاش باعث شد سکوت‌کنه و به چهره مرد چشم بدوزه.
مرد خنده‌ش رو فرو برد و لب‌زد:
_ تهیونگ، تو واقعا خنگی! هیچ‌وقت بهش شک نکردی؟
اون آپارتمان لاکچری، ماشین چندصد میلیون‌دلاری، رستوران‌های لوکس، لباسای مارک.... اینا از یه شیرینی فروشی درمیومدن؟
خب درست می‌گفت تهیونگ بارها شک کرده بود و هربار جونگ‌کوک با جمله طلایی:نکنه به من اعتماد نداری دهنش رو بسته‌بود!
مرد که متوجه‌شد تهیونگ‌ واقعا خبر نداره به سرگرمی جدیدش زل زد و گفت:
_ بزار من برات بگم دوست پسر عزیزت چه لجن‌زاریه!
چشم‌های تهیونگ تیز روی مرد نشستن و همون‌طور که توی چشم‌هاش نقشه قتل مرد رو می‌کشید و خنجر‌های نامرئی به سمت مرد پرتاب می‌کرد لب‌زد
+ هی جرات نکن به جونگ‌کوک بگی لجن‌زار !
_ من نمی‌فهمم تو که دیشب زیر دستاش تیکه‌تیکه شدی چرا ازش طرفداری می‌کنی؟
+مسائل خانوادگیه!
مرد خندید و به تایید حرف تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت
_خب... بیا از موضوع اصلی منحرف نشیم و شجرنامه داداش خوشگله که از قضا یه پسر خوشگل رو مخ‌کرده بازکنیم، باور کن خوش میگذره حیف تخمه نداریم فقط!
تهیونگ چشم‌هاش رو تنگ کرد اگه از مرد می‌خواست ادامه بده ینی به جونگ‌کوک بی اعتماد بود و اگر نمی‌خواست توی خماری می‌مرد!
مرد سرش رو نزدیک برد و به لب‌های کبود پسر لیس زد که تهیونگ صورتش رو با انزجار جمع‌کرد و گفت:
+ جرات داری یه بار دیگه بهم دست بزن تا کوک نابودت کنه!
_ اون شاید منو نابود‌کنه ولی اونقدر به جنون می‌رسه که توروهم نابود کنه!
+ جنون!؟
مرد خندید و دستش رو روی زخم تهیونگ کشید و لب‌زد
_ آره، ببین دیشب به جنون رسیده‌بود این زخمت گویای جنونشه!
+ تو ازکجا می‌شناسیش؟ عاشقشی؟
مرد خندید و گفت:
_هی... من از اون عوضی متنفرم بچه! من از کسی که معشوقمو کشته خوشم نمیاد!
تهیونگ می‌خواست تلاش کنه چیزی نشنوه ، می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده و وقتی باز‌کرد همه‌ش خواب بوده باشه، نمی‌خواست به این فکر کنه که جونگ‌کوک آدم کشته!
+ کش‌‌...ته؟
مرد که انگار از لو دادن جونگ‌کوک غرق لذت بود لب‌زد
_ آره... مثل یه حیوون ... به قلبش زده‌بود!
+ ولی کوک آزارش به مورچه هم نمیرسه!
_ هی احمق، ببین دیشب چه بلایی سر خودت آورده!
تهیونگ می‌خواست انکار کنه می‌خواست از جونگ‌کوکش دفاع کنه ولی چیزی که واضح بود این بود که جونگ‌کوک کسی نبود که تمام این سال‌ها نشون می‌داد!
_حالا آماده‌ی برای شنیدن واقعیت؟
تهیونگ سری تکون داد و منتظر موند غافل از قلبی که قرار بود متلاشی تر از قبل بشه! غافل از گندمی که قرار بود قلبی که بارها و بارها شکسته بود رو به طور کامل از دست بده!

Hot nightHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin