جونگکوک فریاد میزد، اشک میریخت، التماس میکرد برای نجات پیکره پرستیدنیش، برای نجات گندمزارش، برای نجات بوسیدنیترین الهه زندگیش! جونگکوک خسته بود،و سوجون هم خسته از بیرحمی روزگار، خسته از رها کردن، از دستدادن و ساکت موندن...
تهیونگ اما خوشحال بود، خوشحال که با مرگش هم جون مرد بیرحمش رو نجات داده هم به دردهای خودش پایان میبخشه قلبش همین حالا هم خون رو پس میزد تحمل جونگکوک خونخوار رو نداشت، جونگکوک برای گندم تا ابد مرد مهربونش بود مردی که اونرو نجات داد نه قاتل و نه هیچ چیز دیگهای!
نگاه جونگکوک روی پیکره پرستیدنیش بود و لبهاش التماس رو زمزمه میکردن لبهاش نجات جون گندمش رو میخواستن، معجزه، وهم خیال هرچیزی که نیاز بود برای نجات گندمش رو تقاضا داشت، ولی سوجون ناشنواتر از هرچیزی بود، برای شنیدن حرفها و التماس های جونگکوک کر بود! انگار که صدای فریادهای جونگکوک رو نمیشنید ، انگار که توی یک حباب شیشهی بود و صدای بیرون رو نمیشنید و جونگکوک چه مظلومانه فریاد میزد برای نجات جون تنها نقطه روشن زندگیش..
_سوجون... سوجون... تهیونگ... اون چه گناهی کرده عوضی ولش کن بیا ... هرچی تو بگی.... گندمم رو بهم ببخش... خواهش میکنم....
اشکهاش گونههاش رو نوازش میدادن و تهیونگ خیره به اشکهای مردش جون باختهبود حتی پیش ازشلیک گلولهیی!
تهیونگ تلخندی زد تلخندی که قلب جونگکوک رو وادار به گریه کرد و لبباز کرد و گفت
+دوستت دارم جونگکوک!تو رو به عنوان چیز تاریکی که باید دوست داشت دوست دارم ؛به عنوان گیاهی که هرگز نمیشکفه ؛ اما نور گلها رو توخودش پنهون کرده به عنوان عاشق ترین قاتل دنیا...
جونگکوک کلمات رو مثل اکسیژن میبلعید و نگاه بارونیش فرصت دید پسر رو ازش میگرفت سرش رو با خشونت به چپ و راست تکون داد تا اشکهای مزاحمش کنار برن و صورت پسرش رو ببینه ، صورتی که انگار غرق در آرامش بود، صورت گندمزاری که حتی در اوج درد کشیدن و شکستن هم جونگکوک رو وادار به شیفتگی میکرد!
سوجون گلدن رو کشید با صدای کشیده شدن گلدن جونگکوک دست از عبادت چهره پسرش کشید و به صورت سوجون داد و دادزد
_حماقتنکن سوجون... به مرگ جبمین نکن... نزار ...نزار یه بیگناه دیگه بمیره! ببینش سوجون... اون اون یه گندم کوچولوعه....نگاهش کن لعنتی!
فریاد میکشید اونقدر که دستهای نامرئی چنگزده به گلوش رو حس کنه اونقدر که کشیده شدن چیزی روی سطح گلوش رو حسکنه!
_سو...جون... اون بچه...رو ول کن... سوجون تهیونگمو بهم ببخش... سوجون براش تولد نگرفتم، کیک فوت نکرده ... چشمای قشنگشرو نبسته و آرزو نکرده لعنتی....
سوجوناما کر بود ، کر بود برای هرچیزی ، فکر انتقام ذرهذره پیکرهش رو خوردهبود و وجودش رو متلاشیکردهبود فقط به فکر انتقام معشوقشبود! جیمین هم برای سوجون پرستیدنی بود جیمین هم زیبا بود و جیمین هم عاشق بود پس چرا جونگکوک از جیمین نگذشت؟ چرا جونگکوک سوجون رو وادار به دیدن لحظه مرگ جیمین کرده بود؟ تهیونگ بیگناه ترین آدم اونجا بود تهیونگ بی پناه ترین بود!
_سوجون... لعنتی ...لعنتی تهیونگمو بهم ببخش...گندم زارمو بهم ببخش....
تهیونگ نگاه مهربونش رو به جونگکوک دوخت برای آخرین بار نفرت نباید تو نگاهش دیده میشد عشق باید دیده میشد!
+جونگکوک... التماس نکن جونِ من... گندمزار عاشقته کوک... مواظب خودت باش بعدمن... لباس گرم بپوشیا... از حموم میای بیرون اون موهای واموندتو خشک کن سرما نخوری میدونی که چقد زود سرما میخوری من نیستم دیگه نازتو بکشم!
_تو زنده میمونی...تو میای برام خشکشون میکنی خودت گندمِ من...
سوجون قطره اشک چکیده به یاد جیمین رو پس زد وماشه رو کشید ، گلوله زیباترین پیکره دنیارو شکافت سینه گندمزار رو شکافت و قلبش خسته از تپشش رو به آرزوش رسوند...
شاید آرزوی پسرک برای فوت کردن شمعهای کیکش همین بود واژه ترسناک مرگ!
رد سرخخون با بیشرمی روی لباسهای سفیدش خزید و گندمزار رو غرق درخون کرد، مزرعه خسته گندم حالا غرق در سرخی بود و سینهی پرستیدنیش شکافته شدهبود چقد خون به اون پیکره میومد چقد گندمزار آغشته به خون زیبا بود چقدر خون با بیشرمی پسر رو رنگکرده بود!
دیگه صدایی نبود... سکوت بود و سکوت...هیچی نبود حتی سیاهی... بغض بود که توی گلو لونه کرده بود زخم بود که به پیکره خورده بود و نفس بود که کشیده نمیشد! دیوارهای سوله بیصدا اشک میریختن...
دیگه لبخند گرمی نبود که گرد محبت رو روی قلبش بپاشه... دیگه چلچراغهای قشنگی نبودن که زیر نگاه خیرشون ذوب بشه، دیگه حتی خورشید هم شرم داشت از تابیدن، باد شرم داشت از وزیدن...
سوجون که انگار تازه از خلسه بیرون اومده بود به تهیونگ غرق درخون چشم دوخت و اسلحه رو روی زمین انداخت... درد جونگکوک رو حس میکرد با تموم وجودش...
جونگکوک اما ساکت شدهبود و مسخ، شاید هم فرو ریخته و متلاشی اونقدر متلاشی که فراموش کنه باید نفس بکشه اونقدر متلاشی که فراموش کنه باید اکسیژن رو ببلعه ...
سوجون سمت جونگکوک دوید و دستهاش رو بازکرد.
جونگکوک مسخ شده قدمهای سنگینش رو سمت پیکره غرق درخون معشوقش کشوند طناب هارو از روی پیکرش جداکرد و جسم بیجون پسر توی آغوشش سقوط کرد ، بوی خون تهیونگش مشامش رو نوازش میداد و چه بد که عطر فندق جای خودش رو به عطر خون دادهبود چه بد که عطر گندمزار بوی تعفن برانگیز خون داشت!
دست لرزون تهیونگ بالا اومد و رد سرخ خونش رو روی گونه مرد بجا گذاشت و لبزد
+کو...ک...م..ن...من...دو...ست...دا..ش
جونگکوک اشک میریخت اما بیصدا صدای خستهش رو به گوش پسرش رسوند و لبزد
_حرفنزن جونِ من... حرف نزن ...سعی کن نخوابی خب؟ گندم نخواب، قول میدم از زندگیت گم شم بیرون... فقط تحمل کن خب؟
گندم تلخندی زد، گندم خستهبود و خواب میخواست و گفت
+می...خوا..م...بخوا...بم...کو...ک... موا..ظ..ب ...خود..ت...
تهیونگ فرصت تموم کردن جملهش رو نداشت، دنیا بی رحمتر از اون بود که بهش فرصت زدن آخرین جملهش رو بده..پلکهای خستهش رویهم افتادن و سیاهی رو برای همیشه به پلکهاش هدیه دادن و درد رو به قلب زخم خورده جونگکوک هدیه دادن...
پیکره بی جون پسر رو تکون میداد و با فریاد ازش میخواست بیدار بشه...
_هی.. تهیونگ، هی تهیونگ بیدار شو، بیدار شو احمق! بیدار شو بریم برات بستنی توتفرنگی بخرم! بلند شو بریم همون موتور که گفتی رو میخرم!اصلا میخوای بریم برات اون لباس که واقعازشت بود رو برات بخرم؟ دیگه نمیگم نه زشته... قشنگه...
فریاد زد میون بغض
_قشن...گه...
اشک میریخت و از گندم رفته تقاضای برگشتن داشت دریای چشمهاش میجوشیدن و قلبش ناتوان از تپیدن بود، گندم زارش نابود شده بود یک روز بعد از تولدش مزرعه گندمش زیر خروارها خاکستر بود و قلبش تصمیم گرفته بود تپیدن رو فراموش کنه...
_تهیونگ... بیدارشو...بریم بریم برات حلقه بخرم، گفتی میخوای پاریس ازت خواستگاری کنم؟ باشه.. باشه پسرم بیدارشو... میریم هرجا تو گفتی! اصلا ازین شهر کذایی میریم... تولدت رو جشن میگیربم از ایون وو هم معذرت خواهی میکنم ک آبروت رو جلوش بردم... سانت...به... سانتتو میبوسم ...
گریه میکرد، حتی نمیدونست چشمهاش اون حجم از آب رو از کجا میارن...کلاویه های نامنظم به خون نشسته صداش حرکت کردن تا باز هم از گندمزار بخوان بیدار بشه...
اشکهاش رو پس زد و رقص چشمهاش رو مهار کرد و ادامه داد
_گندممم... بلندشو... تولدت رو جشن نگرفتیم... بلند شو بریم برات کادو بگیرم... بلند شو ببوسمت و بگم ببخشید....بلند...شو...گندممم!
جونگکوک به هق هق افتاده فریادزد و گریهکرد و پبکره بوسیدنی بیجونش رو غرق بوسهکرد
_بلندشو تهیونگ...بلندشو برات کیک بپزم...شمع بخرم...ببوسمت طعم لبات یادم رفته بلند شو...گندمم...
________________
_امروز کلید انداختم در رو باز کردم ، دکمه چایساز زدم چشمم خورد به یادداشتت،پنچ شیش ماهی هست ، گیر مگنته روی یخچاله نوشته بودی :مواظب خودت باش تو یه احمقِ بی مسئولیتی ، وظایف خودتو ،گردن من ننداز تهیونگ!
خندید و همونطور که شیفته نگاهش میکرد لبزد
_بهت نگفتم امروز رفتم تو اون کافه که بستنیهاشو دوست داشتی برا یه پسر کوچولوی مو فرفری بستنی خریدم...تهیونگ باورت نمیشه اونم عین توبود...عاشق توت فرنگی، موهاشم مث تو بود ولی حسودی نکنیا تو قشنگتری گندم.... تازه کیوت بود اگه اونجا بودی حتما کلی دعوا میکردی حسودِ من... ولی چشمای من همیشه روی توئه...
نکاه حرصیش رو بهش دوخت و با حرص گفت
_اوه مخض رضای خدا تهیونگ... امروز سه ساعت تموم یه تنه تو صف موندم که از اون پسره بدترکیب امضای آلبومش رو برات بگیرم ... و تو باید ممنون باشی که منو داری... هی راستی اون کتاب نسخه محدوده که سرش کچلم کردی رو هم گیر آوردم و تادادا خریدمش برات...
دستش رو به سنگ سرد قبر پسر کشید و تلخندی زد و گفت
+میدونی ته! درون من یه دیوونهست که دست از دوست داشتن تو برنمیداره،با تو قدم میزنه ، حرف میزنه،میخنده، شعر میخونه،قهوه میخوره ،فقط نمیتونه تو آغوش بگیرتت ،به گمونم ، همین بیآغوشی اون رو آخرش میکشه گندم!
روی سنگ سرد رو بوسید و دراز کشید و سنگسرد رو به آغوش کشید .
_گندم، چقد سرد شدی... قبلا آغوشت گرمتر بود...و من چقدر احمق بودم که حسرتش رو برای همیشه به قلبم گذاشتم...
در آخر برنده پیچیده ترین نفرین عشق شد!
YOU ARE READING
Hot night
Fanfiction- ترسیدی؟ اونموقع که جلوی دانشگاه لبهایی که متعلق به من بودن رو روی لبهای یه حرومزاده قرار دادی که نمیترسیدی! + کوک... قسم میخورم. قسم... میخورم... هیچی اونطور که تو... - هیس... بذار بدنت نشون بده متعلق به کیه... بذار بدن سرکشت ثابتکنه م...