part6

1.1K 149 4
                                    

جونگ‌کوک به تهیونگ یخ‌زده نگاه کرد ندایی درون مغزش فریاد می‌کشید داری از دستش می‌دی، داری اون‌رو می‌بازی، داری گندم‌زارت رو می‌بازی!
خطاب به صداهایی سرش فریاد کشید:
_ خفه‌شید، خفه شید....
دیگه لبخندی نبود! قلبی نبود، روحی نبود، دیگه هیچ چیزی نبود جز سیاهی... سیاهی مشت شده توی صورت‌هاشون، سیاهی خنجر انداخته به قلب‌هاشون...
تهیونگ به مرد چشم دوخت می‌خواست نگرانش باشه، ولی عقلش بهش اجازه نمی‌داد برای قاتل پدرش نگران باشه... اما قلبش... امان از قلب گندم‌زار...
قدم‌هایی که تهیونگ ازش فاصله گرفته بود رو پر‌کرد و بازوهای پسر رو چنگ‌زد و تکونش‌داد و لب زد :
_ من... من رو ببخش تهیونگ خب؟ ازم بگذر!
تهیونگ نگاه یخ زده‌اش رو به پسر‌داد و گفت:
+ گذشت کردن دو حالت داره؛
یا اونقدر دوستش داری که از اشتباهش می‌گذری،یا اونقدر از چشمت میفته که از خودش و اشتباهش با هم می‌گذری..!
جونگ‌کوک در حال هضم قسمت دوم جمله پسر بود که با بی‌رحمی از بین یاقوت‌های بوسیدنی پسر خارج شده‌بود که تهیونگ ادامه‌داد:
+ حالا بگو جونگ‌کوک... من چجوری بگذرم؟
جونگ‌کوک به لب‌های پسر چشم‌دوخت ، به یاقوت‌های پرستیدنی پیکره مقابلش وسوسه بوسیدن یاقوت‌های پسرک تمام روحش رو درگیر کرده بود و لب‌هاش رو به گز‌گز انداخته بود ، لب‌زد :
_ اونقدر دوستش داری که از اشتباهش می‌گذری... تو این‌جوری بگذر من‌رو دوست داری... نه تهیونگ؟
قسمت دوم جمله‌ش رو با شک بیان کرد، شکی که به روحش ذره‌ذره خنجر انداخته‌بود و رد تیز خنجرش پیکرش رو متلاشی کرده بود!
تهیونگ دست‌هاش رو از حصار دست‌های بلوری مرد خارج کرد و توی چلچراغ‌های مشکی لرزون پسر زل زد و گفت :
+ اونقدر از چشمم افتادی که از خودت و اشتباهت با هم می‌گذرم...!
انگشت اشارش رو بالا برد و به نشونه تهدید روبروی مرد گرفت و لب‌زد‌:
+ از زندگی کوفتی‌من برو بیرون جونگ‌کوک... برو بیرون...
جونگ‌کوک دیگه نمی‌تونست همون جونگ‌کوک ملایم باشه زبون ملایمت روی پسرش اثر نداشت پس تنها راهش جنون بود و جنون.
خنده هیستریکی‌کرد و سمت تهیونگ پاتند کرد کمر پسر رو چنگ زد و اسلحه رو روی شقیقه پسر قرارداد و لب‌زد
_ هی... فکر کردی با خواست خودت پا توی زندگی من گذاشتی که با خواست خودت بری؟
ببین تهیونگ شده باشه به صلیب بکشمت این‌کار رو می‌کنم، شده باشه بکشمت و جنازت رو توی اون خونه داشته باشم این‌کار رو می‌کنم فکر نکن شوخی...
تهیونگ خندید و توی صورت مرد لب‌زد :
+ می‌دونم... می‌دونم چقدر عوضیی کوک!
تهیونگ دستش رو روی دست‌جونگ کوک قرار داد که اسلحه رو نگه داشته بود و اسلحه رو بیشتر به روی شقیقه خودش فشار‌داد و ادامه داد :
+ بزن جونگ‌کوک... من رو بکش چون مطمئن باش من پام رو دیگه توی خونت نمی‌ذارم، دیگه کنار توی عوضی نمی‌مونم !
جونگ‌کوک لب‌هاش رو به لب‌های پسر رسوند و بوسید ولی تهیونگ لب‌هاش رو تکون نداد ، جونگ‌کوک می‌خواست اون لب‌هارو حس کنه ، زبونش اجازه ورود به دهن پسرش رو می‌خواست و پسرش این هم آغوشی لب‌هاشون رو نمی‌پذیرفت !
تهیونگ با دست تخت سینه جونگ‌کوک کوبید و به عقب هلش داد و دست‌هاش رو محکم روی لب‌هاش کشید انگار که رد لجنی روی ‌لب‌هاش به‌جا مونده بود و در تلاش بود برای پاک کردن رد لجن‌زار زندگیش از روی لب‌هاش!
جونگ‌کوک سمت سوجونی برگشت که با لذت غرق این صحنه‌ها بود طوری که انگار داره فیلم‌مورد علاقش رو مشاهده می‌کنه سمت مرد خیز برداشت که چندتا بادیگارد مهارش کردن ، بادیگارد ها پیکره تراشیدنی جونگ‌کوک رو به ستون وسط سوله بستن و تهیونگ هم به ستون روبروی جونگ‌کوک...
جونگ‌کوک غرق پسری بود که طناب‌ها دور تنش پیچیده‌بودن و شیفتگی می‌کرد برای پسر برای پیکره تراشیدنیش، برای گندم‌زار مدفون زیر کبودی که بوسیله سفیدی‌های لباسش پوشیده‌شده بودن! تنش میل هم‌آغوشی با اون گندم‌زار رو داشت اما می‌دونست اون مزرعه حاضر به خاکستر شدنه تا هم آغوشی با تن اون....
سوجون نزدیک رفت و لب‌زد:
+ می‌دونی نمی‌خواستم تهش تهیونگ رو بزنم، ولی تنها راه شکستنت تهیونگه!
جونگ‌کوک ترسیده به مرد ذل‌زد حتی اگر نیاز بود التماس می‌کرد
_ سوجونن... تهیونگ نه من... من رو بزن تو از من متنفری!
سوجون به پیکره پرستیدنی تهیونگ نزدیک شد و خیره به چشم‌های بی‌حسش لب‌زد:
+ ولی با مردنت راحت می‌شی، هم از نفرت پسر مورد علاقت هم از نفرت من... درست بخواییم حساب کنیم تو می‌بری!
جونگ‌کوک ترسیده بود تهیونگ اما اهمیتی نمی‌داد به مردنش، هنوز مثل احمق‌ها قلبش برای قاتل روحش می‌تپید و مرگ خودش رو به مرگ مرد آووکادوش ترجیح می‌داد.
جونگ‌کوک ترسیده پشت سر هم فریاد می‌کشید:
_ نه... نه... نه سوجون... خواهش می‌کنم تهیونگ نه... اون بچه‌است... سوجون...
سوجون غرق در شعف و شادی بود از حقارت مرد لذت می‌برد.
جونگ‌کوک بی‌مهابا اشک می‌ریخت، اشک می‌ریخت و امیدوار بود به نجات جون تنها دلیل زندگیش!
میون گریه‌هاش نفس می‌گرفت و لب‌زد:
_ سوجون... تهیونگم رو بهم ببخش...
سوجون فریاد زد:
+چرا تو جیمین رو بهم نبخشیدی؟ چرا توی عوضی اون رو بهم نبخشیدیییی؟ هوم... مگه منم عاشق جیمین نبودم کوک؟ مگه منم مثل تو نمی‌پرستیدمش؟ چرا زدی به قلبش؟
سوجون اسلحه‌رو سمت قلب پسر کوچک‌تر نشونه گرفت و لب‌زد :
_متاسفم رفیق....
تهیونگ به پیکره مردش چشم دوخت و لبخندی به لب‌زد ، لبخندی که تلخ بودنش توانایی شکافتن سینه جونگ‌کوک رو داشت چرا پسرش تاوان حماقتش رو می‌داد؟ چرا گندمش تاوان لجن بودن اون‌رو می‌داد؟

Hot nightWhere stories live. Discover now