رستاخیز اول: عزادار پتروگراد

645 71 11
                                    

12 مارس 1915

سن پترزبورگ

صدای سرفه‌های خشک و بلند آناستازیا توی فضای نمور و تاریک پناهگاه می‌پیچید. جونگکوک جسم رنجور و تب آلود دخترک رو توی آغوشش گرفته بود، با درد و قلبی که از نگرانی تپیدن رو فراموش کرده بود به دستمال خونی رنگ نگاه می‌کرد.

به محض قطع شدن سرفه‌های دردناک دخترک، بدن نحیفش رو به تخت خواب کوچیکش برگردوند. حالا صدای جیر جیر پایه‌های چوبی تخت تنها چیزی بود که سکوت سنگین پناهگاه رو قابل تحمل‌تر می‌کرد.

جونگکوک، حوله‌ی نم داری که در دست داشت رو روی پیشونی آناستازیا قرار داد. لب‌های کوچیکش که روزی، با زیبایی گلبرگ های رز سرخ رقابت می‌کرد حالا مثل یه تیکه یخ، بی رنگ به نظر می‌رسید.

انگشت‌های لرزونش رو بالا آورد تا موهای لطیف نارنجی رنگش رو به آرومی نوازش کنه. خواهر کوچیکش عاشق این بود که سرش رو روی پای جونگکوک بذاره درحالی که موهاش به نرمی نوازش می‌شن به قصه‌های پریانی که براش تعریف می‌شد گوش بده. اما الان مهم نبود جونگکوک تا چه حد با سرانگشت‌های زبر و پوست خشنش موهای دخترک رو با ملایمت نوازش کنه، آناستازیا نمی‌تونست متوجه بشه.

بوی شور خون زیر بینی جونگکوک می‌پیچید و حالش رو از رنج و دردی که آناستازیا مجبور به تحملش بود، بهم می‌زد.

بدون اینکه نگاهش رو از پلک‌های بسته‌ی دختر بگیره، کمی حوله رو روی پیشونیش جا به جا کرد و دست کوچیکش رو به دست گرفت.

انگشت‌های استخونیش رو به لب‌هاش نزدیک کرد. با صدایی که از بغض فرو خورده گرفته بود زمزمه کرد.

ـ تبش قطع نمی‌شه.

می‌ترسید نگاهش رو بالا بیاره و حلقه‌های اشکی که برای سرازیر شدن تقلا می‌کردن روی گونه‌هاش سقوط کنن.

بغض سنگینی که توی گلوش جا خوش کرده بود، داشت نفسش رو می‌برید. این بار، با تمام شب هایی که دخترک تبش توی آغوش گرم برادرش قطع میشد فرق داشت.

جونگکوک خوب می‌دونست امشب قرار نیست به راحتی صبح بشه.

ـ برگرد آنا... بهم برگرد.

پناهگاه تاریک و سرد بود، چراغ والوری که کمی اون طرف تر قرار داشت، تنها می‌تونست تخت کوچیک آناستازیا رو روشن کنه. شاید جونگکوک باید از این بابت ممنون می‌بود که بقیه نمی‌تونستن قفسه ی سینه‌اش، که حالا در تقلای نفس کشیدن به سختی بالا و پایین می‌شد رو ببینن.

ـ جونگکوک بدون تو می‌میره آنا...

دست دخترک رو محکم‌تر فشرد و پلک‌هاش رو بست. باید براش یه کاری می‌کرد، باید نجاتش می‌داد. از این درد، از این رنج، از این بیماری که مثل خوره به تن کوچیکش افتاده بود و داشت ذره ذره نابودش می‌کرد.

Anastasia  | VkookWhere stories live. Discover now