رستاخیز ششم: منجی مردگان

265 36 43
                                    

پشت میز غذاخوری نشسته بود و با انگشت‌هاش بازی می‌کرد، داشت به انتظار کشیدن عادت می‌کرد. به اینکه هر روز صبح سر ساعت مشخصی بیدار بشه و پشت میز منتظر تاجر کیم بمونه.

روزهای اول این انتظار رو بیهوده می‌دونست اما حالا باهاش کنار اومده بود. بخشی از قوانینی بود که باید توی این عمارت بهش عمل می‌کرد و شاید در ازاش، پاداش می‌گرفت...

ـ اوه... ممنونم کاتیا.

اسم خدمتکارها و نگهبان‌ها رو یاد گرفته بود. سعی کرده بود بهشون نزدیک بشه و باهاشون صحبت کنه اما انگار جز تهیونگ و دیمیتری کسی توی این خونه زبون صحبت کردن نداشت. به تازگی کاتیا هم به جمع تاجر کیم و دیمیتری اضافه شده بود و کم و بیش جواب سوالاتش رو می‌داد.

زن میانسالی بود با نگاهی مهربون اما خسته و فرسوده. تمام عمرش رو برای وولکوف‌ها کار کرده بود، همیشه با افتخار می‌گفت سه نسل از اون‌ها رو دیده. و باعث افتخارشه که توی این عمارت مونده. برخلاف آرزوی هر زنی، ازدواج و تشکیل خانواده رو رها کرده تا به اربابانش خدمت کنه.

از تغییر رفتارهای ایوان متوجه اهمیت مهمون جدیدی که به خونه شون اومده بود می‌شد. سعی می‌کرد به خوبی شرایط راحتی جونگکوک رو فراهم کنه. می‌دونست به مهمون جوان سخت می‌گذره اما حق نداشت بدون اجازه‌ی ارباب ایوان کلمه‌ای به زبون بیاره. تنها با تکون دادن سر، لبخند زدن و دادن جواب‌های تک کلمه‌ای با جونگکوکی که تنها توی عمارت به انتظار می‌نشست ارتباط برقرار می‌کرد.

کاتیا هنوز از میز فاصله نگرفته بود که تهیونگ بالاخره به سالن غذاخوری رسید، صندلیش رو عقب کشید و سرجاش نشست.

پای راستش رو به صورت هیستریک تکون می‌داد، دست های مشت شده‌اش رو روی میز گذاشته بود و انگشت هاش رو به سرعت باز و بسته می‌کرد. نگاهش بین جونگکوک و کاتیا در جریان بود.

لب زیرینش رو با زبون تر کرد، آماده بود حرفی که از قبل بهش فکر کرده بود رو به زبون بیاره اما به سرعت پشیمون شد. نگاهش رو از جونگکوک که با کنجکاوی بهش نگاه میکرد  گرفت و به کاتیا داد.

ـ کافیه!

به سردی زمزمه کرد و زن بعد از پر کردن فنجون قهوه ی تهیونگ، تعظیم کوتاهی کرد از سالن غذاخوری بیرون رفت.

تهیونگ فنجون رو به آرومی به سمت لب‌هاش برد اما در نیمه‌ی راه مکث کوتاهی کرد. نمی‌تونست بیشتر از اون صبر کنه، هیچ وقت برای بیان خواسته‌اش انقدر مردد نبود و این داشت عذابش میداد. می‌ترسید جونگکوک قبول نکنه؟ می‌تونست مجبورش کنه! اگه بیش از حد هیجان زده یا کنجکاو می‌شد چی؟ می‌تونست پیشنهادش رو پس بگیره؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 20, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Anastasia  | VkookWhere stories live. Discover now