رستاخیز چهارم: روزی روزگاری عشق!

147 38 9
                                    

 9 جولای 1885

سن پترزبورگ

ـ ماما صبر کن، من هم می‌خوام با اون بچه‌ها بازی کنم...

دست کوچیکش توسط دست زن کشیده می‌شد و مجبور بود برای رسیدن به قدم‌های بلند مادرش، علی‌رغم میلش بدوئه. با چشم‌هایی که لبالب از حسرت پر شده بود به پسربچه‌هایی که دور میدون بازی می‌کردن و با صدای بلندی به اطراف می‌دویدن نگاه می‌کرد.

دلش می‌خواست دست مادرش رو رها کنه، به سمت بچه‌ها بره، خودش رو بینشون جا کنه و تا وقتی پاهاش از خستگی توان راه رفتن رو از دست بدن همراهشون بازی کنه.

به محض متوقف شدن زن، بدون اینکه نگاهش رو از تصویر پشت سرش بگیره ایستاد.

ـ بیا، این رو بگیر.

سیب‌زمینی سرد کوچکی که چندین ساعت از زمان پختش می‌گذشت توی دست‌های کوچیکش قرار گرفت. کنار مادرش روی صندلی دو نفره ای نشست، درحالی که پاهای کوچیکش که با زمین فاصل‌ی زیادی داشت رو توی هوا تکون می‌داد گاز بزرگی به سیب‌زمینیش زد.

ـ ماما، اونجا کجاست؟

هه ری رد نگاه کنجکاو پسرش رو دنبال کرد و به تالار باشکوه مقابلش که درست وسط میدون قرار داشت دوخت. لبخند پر از غمی زد و به آرومی زیر لب زمزمه کرد.

ـ سالن اپراست... اسمش تالار الکساندرنیسکی ئه.

ـ اپرا چیه ماما؟

هه ری انگشتش رو برای پاک کردن گوشه‌ی لب تهیونگ بالا آورد و لبخند بزرگ‌تری زد.

ـ یه نمایش خیلی قشنگه، اونجا آهنگ می‌خونن لباس های پر زرق و برق می‌پوشنن و باهم دیگه می‌رقصن.

به محض تموم کردن جمله اش به پیراهن قدیمی و از مد افتاده‌اش چشم دوخت و سرش رو پایین انداخت.

ـ ما هم مي‌ريم اپرا؟ میشه ماهم بریم اونجا؟

هه ری فورا از روی صندلی بلند شد و دست پسر رو توی دستش گرفت.

ـ عجله کن، وگرنه دیرم میشه.

همونطور که پسر رو دنبال خودش می‌کشید به سمت کارخونه‌ای که به تازگی توش کار پیدا کرده بود حرکت کرد.

ـ ماما ماهم می‌ریم اونجا؟ من می‌خوام اپرا ببینم...

صدای تهیونگ مثل خنجر تیزی درون قلبش فرو می‌رفت ، ای کاش می‌تونست به پسرش قول بده که یک روز اون رو به نمایش اپرا میبره.

Anastasia  | VkookWhere stories live. Discover now