رستاخیز پنجم: یادبود میدان سرخ!

152 32 22
                                    

یک هفته درست به سرعت نشستن برف روی زمین گذشت، هوا روز به روز سردتر می‌شد، انگار که خورشید رو به خاموشی می‌رفت و قصد داشت دنیا رو توی تاریکی و سرما جا بذاره. اما سن پترزبورگ زنده‌تر از همیشه در تکاپو بود.

جنگ هنوز ادامه داشت و هر روزه به تعداد کارگرانی که دست به اعتصاب می‌زدن افزوده می‌شد. راهپیمایی‌ها و گردهمایی‌های دانشجویی به لنین قدرت می‌داد تا با جرئت بیشتری با شعارهاش مردم رو به سمت آرمان‌های کمونیستی بکشونه.

اوضاع برای منشویک‌ها خوب پیش نمی‌رفت، تزار هر روز وزرا و سیاست مدارهاش رو به کاخ سلطنتی فرا می‌خوند جلسه‌های طولانی و خسته کننده، بی برنامگی مدیران و خودخواهی بانکداران باعث می‌شد دوباره به خونه‌ی اول برگردن.

جونگکوک در یک هفته‌ی گذشته، به سختی تهیونگ رو دیده بود. شب دیر وقت به عمارت برمی‌گشت و صبح زود از خونه خارج میشد.

آخرین باری که تونسته بود باهاش صحبت کنه سه شب پیش سر میز شام بود. وقتی تهیونگ با اخم‌هایی گره شده صفحات روزنامه رو ورق می‌زد و به خطوط سیاه رنگ نگاه می‌کرد. وقتی جونگکوک از تهیونگ پرسیده بود که چی فکرش رو اینطور مشغول کرده، مرد مثل همیشه با نگاهی سرد و بعد از مکثی طولانی به تندی جواب داد.

 

ـ قراردادهای تجاری جدیدی رو امضا کردم که نیازمند رسیدگی و بررسیه! اگه چیزی اذیتت می‌کنه یا کم و کاستی داری با دیمیتری درمیون بذار و تا حد امکان وقت من رو نگیر.

 

حرف‌های نیش دار مرد مثل گوله‌ی برف بزرگی روی صورتش نشسته بود. سرش رو پایین انداخت و به تکه های گوشتی که توی بشقابش خودنمایی می‌کردن خیره شد.

تنها چیزی که می‌تونست روزهای ملالت آور و تاریک رو برای جونگکوک تحمل پذیر کنه رفت و آمدهای کوتاه آناستازیا بود. در غیاب تهیونگ، دختر با کالسکه‌ی شخصی عمارت و زیرنظر دیمیتری به خونه می‌اومد، طرح ها رو تکمیل می‌کرد در صورت نیاز تغیرات جزئی اعمال کرده و فورا از عمارت خارج میشد. جونگکوک به سختی می‌تونست باهاش حرف بزنه.

از این شرایط متنفر بود اما، دیدن چهره‌ی معصوم و دلنشین آناستازیا هرچند اندک، می‌تونست نور امید رو توی دلش روشن کنه.

دومینیک، مرد جوانی که جونگکوک حدس می‌زد مشاور یا دستیار تهیونگ باشه هرازگاهی همراه تاجر به عمارت می‌اومد. اون‌ها ساعت‌ها توی اتاق کار تهیونگ روی مسائل خصوصی که جونگکوک حق سرک کشی در اون ها رو نداشت کار می‌کردن.

روزهای اول نگاه سنگین مرد برای جونگکوک آزار دهنده بود. حرفی بینشون رد و بدل نمیشد فقط گاهی چشم تو چشم می‌شدن و بعد دومینیک فورا نگاهش رو برمی‌گردوند. جونگکوک سرش رو پایین مینداخت خودش رو با پاک کردن قلم موهاش مشغول می‌کرد.

Anastasia  | VkookWhere stories live. Discover now