رستاخیز سوم: چشم‌های خاکستری

176 40 18
                                    

سردترین زمستونی بود که روسیه تا به حال به چشم می‌دید. اگه دومینیک هنوز همون پسرک خام و ناپخته‌ی دو سال پیش بود، پالتو پوست گرون قیمتش رو به تن می‌کرد، کلاه اوشانکاش رو برای محافظت از موهای حساسش تا روی گوش‌هاش پایین می‌کشید و بیش‌تر از چند دقیقه زیر برف نمی ایستاد.

اما اون پسر، حالا هاله‌ی محوی بود که به سختی میشد آثارش رو توی چهره‌ی مرد زخمت و خشنی که به آرومی از پله‌های اسکله پایین می اومد، پیدا کرد.

تلف شدن سربازهاش، دیدن خستگی که توی چشم‌هاشون رسوخ کرده بود، لباس‌های پاره و اسلحه‌هایی که بی خشاب روی دست‌هاشون مونده بود، حمله‌های سنگین و توقف ناپذیر ارتش نازی؛ از دومینیک مردی ساخته بود که حتی توی وحتشناک‌ترین کابوس‌هاش هم نمی‌دید.

به آرومی، اما با قدم‌هایی استوار و محکم، درست شایسته‌ی سرهنگی نمونه، از پله‌های سنگی پایین می‌اومد.

موهای قهوه‌ای بلندش رو با روبان سیاه رنگی پشت سرش بسته بود و چشم‌های خاکستری رنگش خستگی باقی مونده از شکست‌های پی در پی رو فریاد میزد.

بینی باریک و لب‌های بی رنگش چهره‌ای مهربون اما هوشیار و آینده بینی رو ازش به نمایش می‌ذاشت. صورت استخوانی و لاغرش خبر از قحطی و اتمام آذوقه میداد.

تنها چیزی که می‌تونست بعد از روزها دریانوردی و تحمل موج‌های خروشان خستگی رو از تنش بیرون کنه، دیدن چهره‌ی آشنا و نیشخندهای تکرارنشدنی ایوان بود.

مرد بزرگ‌تر درحالی که هر دو دستش رو برای به آغوش کشیدن دومینیک باز کرده بود قدمی به سمتش برداشت و با همون لحن آمیخته به غرورش اسمش رو صدا زد.

دومینیک خودش رو توی آغوش ایوان رها کرد و نفس عمیقی کشید. به خونه برگشته بود، کابوس جنگ بالاخره تموم شده بود و حالا می‌تونست، دست کم برای مدت کوتاهی زندگی نرمال و به دور از اضطراب رو همراه خانواده‌اش تجربه کنه.

ـ می‌تونم بگم تقریبا نشناختمت!

صدای خنده‌ی کوتاه ایوان توی فضای اسکله پیچید. مرد بزرگ‌تر نگاه تحسین آمیزی به سردوشی‌های دومینیک انداخت و دستش رو روی بازوش کشید.

دیمیتری قدمی به جلو برداشت و بعد از خوشامدگویی کوتاهی دوشادوش اربابش ایستاد. دومینیک لبخند کمرنگی زد و سرش رو به آهستگی تکون داد.

ـ انتظار نداشتم اینجا ببینمت...

ایوان دستش رو روی کمر پسر گذاشت و اون رو به جلو هدایت کرد.

ـ وقتی خبر ترفیع مقامت رو شنیدم، خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه.

دومینیک لبخند تلخی زد و سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد، باید حدس می‌زد چیزی که باعث شده ایوان به خودش زحمت بده و به استقبالش بیاد دیدن دوباره‌ی دوست قدیمیش نه، بلکه استفاده از پست و مقامشه.

Anastasia  | VkookWhere stories live. Discover now