Aunt May

127 47 15
                                    

Peter

دست یکی رو روی شانه ام حس کردم که به آرومی تکونم میداد.تا چشمام رو باز کردم با خانم کارتر مواجه شدم. احتمالا وقتی دیشب داشتیم شرلوک میدیدیم، خوابم برده.

"صبح بخیر پیت." وقتی که نشستم، گفت.

"ببخشید، خوابم برد." پتو رو از روی خودم برداشتم و گفتم.

"اوکیه.من باید زود برم سرکار. عمت هم چندساعت پیش اومد. خواست تو رو ببینه."

"خب پس من *خمیازه* احتمالا باید یه سر بهش بزنم." گفتم و چشماش رو مالیدم.

خانم کارتر سری به نشونه تایید تکون داد و من زود آپارتمان اون رو ترک کردم. وقتی وارد خونه شدم، صدای موسیقی دهه 70 رو از آشپزخونه شنیدم. آهی کشیدم و آروم شدم. این صدا یعنی اینکه مِی خونست.
وقت رو تلف نکردم و به سرعت به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم مِی، درحال درست کردن پنکیک بود.

"مِی"

برگشت و بهم لبخند زد. سپس اون رو محکم در آغوش کشیدم چون نگرانش بودم. از بغلش اومدم بیرون و مِی به درست کردم پنکیکش ادامه داد.

"دیروز کجا بودی؟"

"اوه....خب.....آم.....یه بیمار اورژانسی توی بیمارستان بود."

"لطفا دفعه بعدی باهام تماس بگیر.خیلی نگران شدم." گفتم و سر میز نشستم.

"هی! کار من همینه." مِی گفت و یه کلوچه بهم داد و پیشونی ام رو بوسید.

"ولی منم نگرانت میشم." گفتم و شروع کردم به خوردن.

"میدونم میدونم. اما *سرفه* چیزی برای نگرانی وجود نداره عزیزم. من خوبم. درواقع امروز خودم تو رو به مدرسه میبرم."

"مطمعنی؟ اگه خسته ای میتونم سوار مترو بشم."

"اوه مزخرف نگو. من خسته نیستم. علاوه بر این، وقت گذروندن با برادرزاده موردعلاقم خوب خواهد بود."

"من تنها برادرزاده تواَم."

"که مردم دربارش خبر دارن."

"چی؟"

"چی؟"

.
.
.
.
.

اوه مرد... ای کاش مِی همیشه میتونست من رو به مدرسه ببره. مخصوصا اگه مثل امروز سرحال باشه. توی تمام طول مسیر، عمه دی جی و پیتی بودیم. آخرین آهنگ وقتی که جلوی مدرسه پارک کرد، تمام شد.

"هی پیتر.میدونی اگه تو مدرسه یا دوره کارآموزی اتفاقی افتاد، میتونی باهام تماس بگیری." مِی گفت.

"میدونم"

"منظورم اینه پیت. من همیشه کنارتم. مهم نیست چقدر ازت دور باشم. باشه؟ هیچ چیز نمیتونه اینو تغییر بده."

Wrong Number KID [Persian Translation]Where stories live. Discover now