p7

2.2K 281 64
                                    

تهیونگ روی زمین کنار تختش نشسته بود و جعبه ی چوبی ای رو جلوش گذاشته بود. جعبه قهوه ای و رنگ و رو رفته بود. از توش آلبوم مشکی ای بیرون کشیده بود و با تکیه دادن چونه ش به زانوش آلبوم رو ورق میزد. همه ی عکس هایی بود که از خانواده ش داشت. بیشترشون رو عموش بهش داده بود و یک سری رو دوستاش گرفته بودن. تعدادشون زیاد بود. خوشحال بود که عموش انقدر عکس ازشون داشته. توی عکس ها پدر و مادر و عمو و برادرش بودن. گاهی لیسا و جیمین هم درکنار تهیونگ توی عکس ها بودن. همه لبخند میزدن. میخندیدن. همدیگه رو به آغوش کشیده بودن. هیچ کدوم نمیدونستن این سرنوشت در انتظار شونه.

دستشو روی صورت پدر و مادرش کشید و با آستین هودی صورتش رو از اشک پاک کرد. کلاهش رو روی سر کچلش کشید تا اگر بچه ها داخل اومدن چشمای قرمزش رو نبینن. با اینکه کوچیک بودن ولی دوست نداشتن مادرشون گریه بکنه.

با ورق زدن دوباره آلبوم به بخشی رسید که چند تا عکس بیشتر توش نبود. تهیونگ و جونگ کوک... لبخند دلتنگی زد. پلک هاشو روی هم فشار داد تا لایه اشکی که دیدش رو تار کرده بود روی صورتش بچکه. توی همه شون جونگ کوک با صورت خندون تهیونگ رو بغل کرده بود. اولیش با بچه های دانشگاه توی یه کورن داگ فروشی کنار خیابون بودن. آلفا دستش رو دور گردنش انداخته بود و می خندید. و تهیونگ هم با لبخند بزرگ و حالت نیمه بیداری به دوربین نگاه میکرد.

عکس های بعدی مال وقت هایی بود که با لیسا و جیمین بیرون بودن. چون اون عکس ها رو لیسا یا جیمین ازشون گرفته بودن. لب ساحل، رستوران، توی پارک، استخر... همه ش باعث میشد که گریه هاش شدیدتر بشه. آلبوم رو بست و داخل جعبه گذاشت و دوباره زیر تخت هلش داد. خودش رو روی تخت کشید و اشکاش رو آزاد کرد. یک دستش رو روی سر بدون موش گذاشته بود و اون یکی رو روی دهنش. نمی خواست صداش به بچه ها برسه.

دلش برای همه اون روز ها تنگ شده بود. همیشه به این فکر میکرد که اگر الان جونگ کوک در کنارشون بود، چه تغییری ایجاد میشد؟ مسلما خیلی چیزها تغییر میکرد. جنی لیسا و جیمین دوستای خیلی خوبی بودن. ولی اسمشون روشون بود. دوست... با اینکه تهیونگ خیلی بهشون اعتماد داشت اما به کسی دیگه ای هم نیاز داشت. اون یه امگای تنها بود. به یه آلفا نیاز داشت. تا بتونه از نظر احساسی ساپورتش کنه. فشار این زندگی، و البته این مریضی لاعلاج، داشت کمرش رو خم میکرد.

با حس نفس تنگی دوباره به ماسک اکسیژنش چنگ زد. به سختی خودش رو بالا کشید و شیرش رو باز کرد و ته مونده اکسیژن داخلش رو هم به ریه هاش کشید. به عقربه روی کپسول نگاه کرد و با دیدن اینکه کپسول خالی شده آهی کشید. فردا باز باید پرش میکرد. تو دو ماه اخیر این سومین بار بود که کپسول خالی میشد. حالش داشت بدتر میشد. به پشت دراز کشید و نبضش رو اندازه گرفت. بعد فشار خون و بعد با گوشی پزشکیش ریه هاش رو کمی چک کرد. به تقویت کننده های بیشتری نیاز داشت. شیمی درمانی داشت ضعیفش میکرد. خدا میدونست چند وقت دیگه این مریضی از پا درش میاورد.

Hold my Hand/KOOKV Where stories live. Discover now