p22

1.7K 183 14
                                    


چند روز بعد تهیونگ بعد از مدت ها نشانه های هیت رو در خودش حس میکرد و واقعا خوشحال بود که دوباره به یه زندگی عادی برگشته. واقعا دلش میخواست این دو سه روز رو به لذت بخش ترین زمان خودش و همسرش تبدیل بکنه. ولی حالا یه مشکل بزرگتر داشتن. بچه ها!



وقتی تهیونگ هیت بشه جونگ کوک هم قطعا تحت تاثیر فرومون های اون بعد از چند ماه رات میشد. و اون موقع اونها تبدیل میشدن به دو تا آدم هورنی که تمام مدت به هم می چسبن و هر جایی که میتونن سکس میکنن و این اصلا مناسب سن دو پسر بچه چهار پنج ساله نبود!


پس سوال اصلی این بود که پیش کی بفرسته بچه ها رو که بتونه دو سه روز مراقب شون باشه؟ پیش پدر جونگ کوک این مدت طولانی نمی موندن. مزاحم جنی هم نمیتونست بشه. جیمین هم که هر روز سر کار بود و نمیتونست پیش بچه ها بمونه. تنها گزینه باقی مونده لیسا بود. شاید سرش خلوت بود.


پس با گرمایی که در تنش حس میکرد گوشیش برداشت تا به لیسا زنگ بزنه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که لیسا جواب داد:« جونم؟»
تهیونگ:« سلام لیلی خوبی؟» از طرف دیگه سر و صدای جمعیت می اومد. احتمالا سر کار بود.
لیسا:« اره خوبم. تو چطوری توله گرگ؟»
تهیونگ:« منم بد نیستم. میگم سر کاری؟»


لیسا گفت:« آره امروز از صبح عکس برداری داشتم. از وقتی با سلین قرارداد نوشتم سرم شلوغ شده. پوستم کش اومد از بس امروز هی میکاپم رو پاک کردن و تعویضش کردن. تو چیکار میکنی؟»
تهیونگ گفت:« منم هیچی روزا که بیشترش تو خونه ام و پیش بچه ها و یکم هم درس میخونم، یه وقتایی غروب وقتی جونگ کوک از شرکت بر میگرده با هم می ریم بیرون. شب ها هم که من در خدمت آلفام هستم!» و خندید.


لیسا اوو یی کشید و گفت:« به به! روزا فرشته و شبا توی تخت شیطونی ها؟ چشمم روشن!» هر دو کمی خندیدن و بعد تهیونگ درخواستش رو مطرح کرد:« میگم یه چیزی ازت بخوام؟»
لیسا گفت:« تو جون بخواه!»

تهیونگ گفت:« خب خواستم ببینم میشه یه دو سه روز مینگی و مینهو رو ازشون مراقبت کنی؟»
لیسا:« اره چرا که نه. من امروز که کارم تموم بشه تا هفته دیگه هیچ کاری ندارم. میام می برمشون پیش خودم. برای چی حالا؟»


تهیونگ:« خب راستش دارم هیت میشم...» همون طور تلفن به دست به سمت پنجره رفت و کمی بازش کرد تا هوای خنک بیاد داخل:«.. و جونگ کوک هم چند ماهه به خاطر من رات هاش رو عقب می ندازه. وقتی من هیت بشم اونم حتما رات میشه و خب این صحنه ی جالبی رو برای پسرام درست نمیکنه، واسه همین.»


لیسا اول کمی خندید و دستش انداخت و بعد گفت که تا کمتر از یک ساعت دیگه کارش تموم میشه و راه میفته. امگا ازش تشکر کرد و خدا رو شکر کرد که دوستای به این خوبی داره. بعد با حس کردن حرارت بدنش به سمت آشپزخونه رفت.


Hold my Hand/KOOKV Where stories live. Discover now